part 6

59 7 0
                                    

6-*چشمای فلیکس باز میشه ...
+وایسا ...اینجا کجاعه؟ این چیه روم؟ها؟
فلیکس در حالی که روی مبل تو خونه چوبی کوچولو و کنار شومینه گرم بود از خواب بلند میشه و هزاران فکر با خودش می‌کنه ....تا اینکه یهو صدای در میاد و فلیکس سریعا خودشو به خواب میزنه
+صد دفعه بهت گفتم این کارو نکن شر میشه
-ها این کارا چیه انگار دیالوگ سریاله توهم لابد داری از اون حمایت میکنی نه؟
+اسکل دارم برای خودت میگم ...اصلا حرف زدن با تو ...
_هیس *در حال علامت دادن برای اینکه جادوگر بیدار
شده .... «بنظرم بهتره بری »
+*با نارضایتی علامت میده «من میرم توهم بهتره این فکرو از سرت بیرون کنی !»
....
+هعی جادوگر کله زرد بلند شو ...می‌دونم بیداری
_*فلیکس با ترس چشماشو آروم باز میکنه و سریعا خودشو جمع و جور می‌کنه ...ام ششما ککی باشیدد؟با
منن چچیکار....
+هی لازم نیست انقدر بترسی .من ی ومپایرم !
_چی چیییی؟؟؟؟؟؟!!!!من من ککجاممم؟
+بزار فکر کنم ...آها تو الان هفت ساعت تمامی که تو خونه من در قلمرو من راحت لنگاتو گذاشتی رو هم و خوابیدی و مَن کس ام که نجاتت دادم ...حیح
_پس پس اون صدای گریه...؟
+آها اون ...اون راستش صدای شبح هایی اند که تو پروازن و گهگاهی از اینجا رد میشند...
_شششبححح؟*وی غش می‌کند
+وا چرا این انقدر ترسید یعنی تو شوخی انقدر زیاده روی کردم؟؟؟؟
بعد از ده دقیقه فلیکس بلند میشه *
+خوبه بلند شدی گفتم تموم کردی .راستش درباره شبح شوخی کردم فقط صدای بازی بچه ها بوده همین ...
_آآ...آ ک اینطور....
+خب بهرحال فکر کنم زخمت بهتر شده نه دیگه درد نمیکنه درسته؟
_زخم؟کدوم ...
+راستش وقتی که داخل رود افتادی من داشتم از اونجا رد میشدم و دیدم که پشت لباست به سنگ روی آب برخورد کرد، چیزی نیست ی خراش سطحیه...
_آ ک اینطور بهرحال ممنونم از اینکه زندگیمو نجات دادی...خب ...ام
خون آشام که متوجه ناراحتی جادوگر بود سعی کرد خودشو معرفی کنه...
+راستش اسم من هیونجینه و ومپایرمو و خب چند ماه پیش وارد هجده سالگی شدم و اینکه ...
_اسم منم فلیکسه و همینطور که میبینی جادوگرم؟ام خب منم هفته دیگه میشه هجده سالم پس چند ماه از تو کوچیکترم ...و اینکه من الان می‌خوام برگردم خونه و
هرجور باشه لطفتو جبران میکنم ...خب اگه....
+او راستی بحث جبران *پوزخند ریز ...خببب راستش قلمرو ومپایر ها اینطوریه که ام...هرکسی که کسی رو نجات بده شخص نجات یافته باید ی بار جون طرف رو نجات بده و تا وقتی که نجات نده دستشون از طریق نخ قرمز بهم وصله تا....
_وایستا اولا من تازه بعد هجده سال برای دومین بار جونم به خطر افتاد و من دقیقا تا کی باید صبر کنم که تو در خطر بیفتی که نجاتت بدم و دوما نخ قرمز برای داستانای عاشقانه و سرنوشت و این حرفا عه.
+خب باشه...*لم میده اون سر مبل و در حالی که تیکه موی طلایی فلیکس که جلوی چشمش افتاده رو پشت گوشش میده میگه: میدونی من میتونم از راه های دیگه هم نگهت دارم ولی...اگه دوست داری ی تلاشی بکن و ازم دور شو...هوم چطوره؟
_خب ...باشه ...آره *سریعا با بدو بدو از هیون دور میشه که یهو دستش به ی جایی گیر میکنم و با شدت به عقب بر میخوره و میخوره زمین * آخخخخ ....یعنی خب الان چکار کنیم؟
+هیچی تو اینجا میمونی و از من مراقبت می‌کنی تا منونجات بدی
_مگه مسخره بازیه؟...خب اطرافیانم نگرانم میشن
+فکر اونجاشم کردم به ی آشنا گفتم که از روحت کپی بگیره و اونو بفرسته تا به جای تو ،تو این مدت اونجاباشه ....همینطور که هیون داشت توضیح میداد یهو صدای قار و قور شکم گشنه فلیکس بلند شد
+ام فکر کنم بعضی ها خیلی گشنشونه؟نه؟
_..خب...من...

پرنس دیوونهWhere stories live. Discover now