part 10

40 6 0
                                    

10-فلیکس حالا حس میکرد ی پناهگاه واقعی پیدا کرده ... وقتی حرفای هیون تموم شد ، هیون سمت گونه فلیکس رفت و ی بوسه کوچولو روی صورتش زد ...جوری که فلیکس از خجالت تو بغل هیون قایم شد....
+بنظرم برای امروز کافیه جوجه من چطوره باهم یکم استراحت کنیم؟
_*تایید با سر
هردو باهم رفتن که بخوابن و هیونجین بخاطر مراقبت های پی در پی  از فلیکس خیلی خسته بود تا بلند شد روی شونه هیون افتاد و خوابید فلیکس با اینکه یکم قوارش از هیون کوچولو تر بود اما زور خوبی داشت و هیونو تا تخت کول کرد وقتی اونو گذاشت روی تخت هیون دست فلیکس رو گرفتو کشیدش تو تخت فلیکس میخواست بلند شه که
+اوممم ..چ بالش نرمی....*لبخند
فلیکسم که خیلی خسته بود منتظر موند تا هیون بخوابه و بره اما خودش خوابید پیشش
فردا:
«هوی نکبت از خواب بلند شو »
+اه تو کی ...ها تویی مینهو
«علامه دهر خب بنظرت ب غیر من کی جای مخفیگاه ت رو بلده؟؟؟»
+عشق‍م‍.....ها چی یعنی جادوگر
«ناز نازی کوشش پس»
+ها؟ کو .چی.یعنی چی؟تو خونه مگ نیست ؟
«نه ، خسته نباشی فرار کرده»
+ها...نه امکان نداره*بدو بدو می‌ره بیرون تا اطراف خونه رو بگرده .
نیم ساعت گذشته و هنوز اثری از فلیکس نیست....هیون کم کم عصبانی شد اما حسش نکرد بیشتر دلواپس فلیکس شد...
_تق تق*
+...مینهو تویی؟
_ام خب نه منم‍......
+فلیکس تویی *سریع درو باز می‌کنه عه چراااا اینطوری شدی؟*تعجب ؟
_خب راستش من رفتم یکم تمشک جمع کردم و نصفشم خوردم چون گشنم بود فکر نکنم برای کیک بس باشه اما برای توهم تو سبد گذاشتم
+و ایشون کی باشن‍....؟
_اینم ی خلدوشه (خرگوشه)*با ذوق* گیر کرده بود تو تله درش اوردم میشه نگهش دالم*مظلوم؟؟؟؟
+*هیون که تو اوج عصبانیت بود با لباس قرمز و آبی و لوچه فلیکس که قرمز شده بود و پر تمشک و همراهش ی مهمون ناخونده بود خندش گرفت و انگار همه چیو تو اون لحظه فراموش کرد *خب باشه میتونی نگهش داری البته اگه خونش شیرین نباشه ؟*خنده
_نه نه نه ای مال منه*خرگوشو تو بغلش قایم کرد *
+ *هیون که همینطور می‌خندید  گفت :باشه ، شوخی کردم توهم که مال منی پس خرگوشه هم مال من میشه ....*خنده بلند
+*فلیکس که خیلی خوشحال بود روی نوک پاش اومد تا تونست قدشو بلند کرد تا ی بوس کوچولو روی صورت هیون بزنه اما چون قدش نرسید یهو روی لبای هیون رو بوسید*
_*هیون تو اون لحظه خشکش زد و تو دلش هزاران پروانه داشتند به در و دیوار سینه هیون میکوبیدن .‌..عا آ...آ...خب....باش‍...*یهو قلب هیون وا داد و تا خواست بیاد بوسه طولانی تری داشته باشه با فلیکس ،که متوجه شد فلیکس بدو بدو از خجالت تو اتاق با خرگوشش رفته بود زیر تخت قایم شده ...وای خدا چقدر سوییت و کیوته قلبم داره از دستش منفجر میشه ...آخهخهخهخ

پرنس دیوونهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang