part 9

34 5 0
                                    

۱۷-9ساعت بعد*
هیون در حالی که روی صندلی بود و سرش روی پتو فلیکس خوابیده بود که با حرکت فلیکس از جاش بیدار شد....
+ها جوجه بلند شدی؟
_اوم... خب ...آره
+جوجه جون خبر داری چند ساعته الان خوابی؟؟
_*فلیکس در حالی که خجالت می‌کشه و سرشو میندازه پایین میگه:اوم نه ی ساعت یا دو...
+نزدیک ۱۷ساعته خوابیدی
_چی واقعااااا!!؟؟؟
+آره ،*هیونجین در حالی که دستاش به صورت دست به سینه بود همون طور دستاشو به همون شکل زیر چونش گذاشت و سرشو کج کرد و روی پتو فلیکس گذاشت دست و سرشو* چطوری تا دم مرگ رفتی و برگشتی اما هنوزم خوشگلی؟چرا انقدر دل میبری ؟چرا من اصلا انقد نگران تو ام ...
_ *خژالتتتتتتتت ...*مرز های لاس زنی با غریبه
+اینارو ولش چجوری گیر اونا افتادی ؟
_*با صدای لرزیده*خب من داشتم میرفتم سمت بوته ها که صدای گشت زنا رو شنیدم که داشتن پشت سر شاه و ارباب جوانشون حرف میزدن و...و..خب سریع قایم شدم اما چون تاریک بود جایی رو ندیدم تا به خودم اومدم سربازا منو پیدا کردن ...و...و.*بغض
+آآآآآ...خب ...باشه گرفتم......باش....بیا غذا بخور الان آماده میکنم...
_بباش
+*بعد ی ربع*فلیکس بیا ...غذا .
فلیکس سریع خودشو جمع و جور می‌کنه و دست و صورتشو میسوزه و می‌ره سر میز که بشینه هیونجین صندلی رو براش می‌کشه عقب تا بشینه ...
+خب خبر داری چقدر خرج گذاشتی رو دستم فکر کنم قرار بود تو منو نجات بدی خیر سرت اما من بیشتر  نجاتت میدم ، فکر کنم باید تا آخر عمر پیشم باشی ...نه؟
*صدای چکه کردن قطره اشک
+واسا ... جوجه گریه می‌کنی ؟؟؟
_*سریع دست و صورتشو پاک می‌کنه . نه من خوبم بخور غذاتو ...*هنوز قاشق بلند نکرده بود که قطره بعدی افتاد تو غذا ...
+فلیکس ...حالت خوبه؟*هیون یکم عذاب وجدان گرفت با چاشنی عصبانیت *ببین من واقعا منظوری نداشتم متاسفم ...اوم راستش فقط خواستم بخندی و...
*جادوگر کوچولو بلند میشه از صندلی خودشو بزور می‌رسونه اون سمت میز و جلو صندلی که هیونجین نشسته میفته هیونجین سریع میگیرتش اما فلیکس خودشو از دستش می‌کشه و جلو ومپایر زانو میزنه و عین ابر بهار شروع به بارش می‌کنه....به طوری که کل زمین خیس میشه هیون وقتی میبینه فلیکس زانو زده هم پاش زانو میزنن و منتظر حرف جوجه میشه....
_مممن وواقعا متاسفممم که اینقدر دردسر سازممم منن واقعا بی عرضه امممم *هق هق کنان
+نه نه جادوگر کوچولو انقدر گریه نکن ن.....
* کلاه جادوگر اونقدر براش گشاد بود که بعد چند لحظه که زانو زد کلاه افتاد روی بینی کوچولوش ...هیون با دیدن اون صحنه قلبش ناخداگاه براش سریع تر از همیشه زد و یهو عملکرد دست و پاش دست خودش نبود و قلب هیون داشت بدن اونو حرکت میداد بدون لحظه ای صبر کلاه رو از سر جادوگر کوچولوش در اورد و چشم های خیس جوجشو دید با شنل قرمزش که تنش بود پاکش کرد و سریعا فلیکسو بغل کرد ....
+میدونی سرنوشت چیه؟....سرنوشت ی شبیه ی راهی که یک مقصد داره اما تو میتونی اونو با تجربه ها و عمل ها و فکرات به جاهای بهتری ببری...راه های بیشتر و مقصد های بیشتر اما گاهی وقتا میشه که باید دو نفر با سرنوشت نوشته شده جلو برن تا خوشبخت شن و بهترین حالت خودشون رو تو زندگی به دست بیارند ...خودمم الان نمیدونم چیمیگم اما می‌دونم اختیار بدنم الان تو دست قلبمه و قلبم داره هزار برابر تندتر از همیشه میزنه....احساس میکنم تو سرنوشت نوشته شده منی و منم خیلی دوست دارم
*جادوگر که مثل ی بچه آروم شده بود سر روی شونه هیون گذاشت و خیلی آروم به حرف های سرپرستش گوش میداد  *

پرنس دیوونهWhere stories live. Discover now