Part 8

36 7 0
                                    

8-*سه ساعت بعد
+وا چرا هنوز نیومده؟یعنی مشکلی پیش اومده؟نه بابا ....اون اگه چیزیش بشه نقشم بر آب میشه ....باید برم دنبالش اون اینجارم نمی‌شناسه هواهم کم کم داره تاریک میشه ....
*هیون سریعا ژاکتی که انگار شبیه پشم گوسفند بود و رنگش قهوه ای بود پوشید و بدو بدو از خونه بیرون رفت ....
*دو ساعت بعد
+*نفس نفس زدن فلیکسسسس!جادوگررررر!!!کجاییی؟؟؟؟هوفففف چرا پیداش نیست از مرزم که رد نشده  ...وایستا این سبده منه.... پس فلیکس همین نزدیکی هاست *با صدای بلند از قبل داد میزد  فلیکسسسس .....وایسا این دیگه چیه وای نهههه یادم رفته بود امروز نوبت گشت زنی قصره اگه بگیرنش تا میخوره میزننش و ...و...نههه ...*چندین متر جلو تر تند
تند دوید تا رسید به سربازای گشت زن *
*تعظیم(ارباب جوان چه اتفاقی افتاده؟چرا نفس نفس میزنید؟؟
+کج....کجاست ..؟؟؟؟
(کی؟)
+همون جادوگر مو طلایی!!!!!!!
(آها اون خیالتون تخت اونو گرفتیم اونجا سربازا قبل
انتقال به شهربانی دارن یکم باهاش بازی میکنن)
+*ی چک محکم به فرمانده گشت میزنه*احمق چطور میتونی الان کجاستتتت؟؟؟
(قققرباااانتنننن اونجججاستتت)
*هیون در حالی سرشو می‌کنه اونور که میبینه سه تا سرباز دارن به جادوگر تجاوز میکنند و اونو با لگد محکم میزنند .
+*هیون بدو به سمت اونا میدوعه و اونارو با ی حرکت محکم کنار میندازه و جادوگرو در حالی میبینه که داره از درد به خودش میپیچه تمام لباساش پاره یا گلی و رد دست و چکمه سربازا روی بدن و گردن و پاهاشه ...*چط....چطور جرات کردید همچین کاری با جادوگر پسر شاه هفتم قلمرو جادوگرا میکنیددددددددددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
*سربازا از ترس جوری میدوییدن که دو تا سرباز زیر پاهاشون له شدن .....
هیون سریعا فلیکس رو گرفت و به سمت کلبه دویید .
«خب خب میبینم که ی نفر به گوه خوردن افتاده؟»
+خفه شو مینهو تو این وضعیت
«بیا اینو بگیر مگرنه فکر نکن تا فردا دووم بیاره »
+اون چیه؟
«دارو قوی ایه، خودم ساختمش»
+بجای حرف زدن بیا دارو رو بده بخوردش
«اسکل اینجوری که نمیشه باید بره تو دهنش الان اگه بهش بدی احتمالا نره پایین و مقدارشم اونقدر نی»
+پس میگی چیکار کنیم؟؟؟؟
«دهان به دهن....هه»
+هااا!!!!؟؟؟؟؟چی
«خب چاره ای نداریم ،اوم بنظرم اونقدر وقت نداریم »
+اوم ....اه ....باشه
*هیون در حالی که شربت رو تو دهنش نگه داشته لباشو روی لبای جادوگر میچسبونه دارو رو انتقال میده *
+هیون تو ذهنش :چه نرمه....انگار موچی عه ....مزه توت فرنگی میده ...اههه اینا چیه دیگه دارم فکر میکنم ...
«خب بنظرم دارو رو انتقال دادی الان انگار ی پنج دقیقه ای هست که لبات روی لبای اون بدبخته ،منحرف!»
+ها چی ....من اصلا متوجه نشدم
«میگی عاشق شدی؟»
+حرف دهنتو بفهم نخیر ...
«باشه من میرم ،اگه چیزی شد خبرم کن»
+اوکی ...ممنون

پرنس دیوونهWhere stories live. Discover now