12-ادامه -)
هیون دستشو میبره زیر لباس سفید فلیکس و کمرشو محکم میگیره و فلیکس دستشو قفل میکنه و میندازه دور گردن هیون ، هیون با ی حرکت لباس فلیکس رو از تنش در میاره ...فلیکس اول یکم تردید کرد اما فقط برای ی لحظه و به گاز زدن لبای هیون ادامه داد و هیون شروع کرد کل بدن سفید فلیکس رو بوسه گذاشت از دست ها و کمر تا روی سینه تخت سفیدش... بعد چند دقیقه هیون دم گوش فلیکس گفت:+چطوره یکم هر روز همینطور تمرین کنم تا از خونت تغذیه نکنم؟*پوزخند
فلیکس روی گردن هیون رو بوسید و گفت :_من که دوسش دارم ...
به قول مینهو عشق و پلشت کاریشون همونجا تموم شد و فلیکس پتو بالشت رو از زیر تخت آورد بالا و هردوشون باهم روی تخت در حالی که همو بغل کردن خوابیدن....
فردا:
+فلیکسم بیا دارم غذا رو آماده میکنم
_*فلیکس دستاشو دور کمر هیون حلقه میکنه و میگه : هوم من که فکر کنم با تو سیر شم !
+*پشمای ریخته شده هیون از دیدن اون ورژن لاس زن جادوگر خجالیتیش* نه بابا !چقدر بلد بودی و خبر نداشتیم*خنده +ی بوسه روی لبای فلیکس
_شاید از این به بعد بیشترم ببینی !
+ *میرم میشینن سر میز * به نظرت حالا چی صدا کنیم همو؟عشقم؟قند...
_نه نه ....یکم زیادی عه اوم....چاگی و یبو ؟
+من که هر چی بگی دوست دارم ...چاگیا ^_^
_*خنده خرگوشی* یوبو؟
...
_راسای ی چی الان یادم افتاد ...اوم...راستش....من امروز روزیه که باید برم و نیرو اصلیمو پیدا کنم و...وَ....راستش....شاید ...برنگرد....
+چی؟!....یعنی...وای...چچرا الان بهم میگی؟؟؟اَه چ زمانی هم ...من ....
_یوبو؟...من که حرفمو تموم نکردم؟هوم...من قول میدم هر طور شده بیا پیشت و بهت سر بزنم و همه چیو حل کنم!
+چاگیا چطوری میتونی همچین ریسکی کنی؟؟؟؟
_به من اعتماد نداری؟
+چچرا وولی....
_پس حله...اوم...
هیونلیکس آماده میشن برای روز تاریخی و میرن دم خونه چوبیشون تا میخوان حرکت کنن هیون متوجه راحت نبودن فلیکس تو شب میکنه پس اونو کولب میکنه و تا لب رود کولش میکنه
+بیا اینجا لب مرزه ...ما....راهمون از .... اینجا ....جدا میشه...
_...خب...آآره وولی میدونی من سریعا همه چیو درست میکنم
+*جوجه رو میبوسه و بغلش میکنه*از الان دلم برات اندازه ی دندون نیش شده ...
از هم خداحافظی میکنم و فلیکس بعد نیم ساعت به شهر میرسه و کل شهر همهمه و ....ست فلیکس لباساشو عوض میکنه و منتظر ساعت دوازده میشه .... دینگ دینگ
-واقعا خیلی بهتر میاد
_ممنون هان.....توهم امروز زیادی خوشتیپی نکنه عروسیته
-*میزنه به شونه فلیکس *خدا از دهنت بشنوه مرد !
هردو آماده رفتن روی فرش میشن فلیکس پسر پادشاه و هان دوست همیشگی اون ...وقتش شده ...روی فرش راه میرن ...صدای پچ پچ مردم که با ی ضربه عصا شاه به روی زمین ساکت میشه ...شاه هفتم کتیبه قدیمی رو میخونه و...سنگ رو به دور گردنش میبنده ...حالا وقتشه
....
_چچرا ها؟پس چرا اتفاقی نمیفته؟بابا؟
(یعنی چی ؟؟؟؟چچرا ؟من که همه چیزو درست خوندم و عمل کردم ؟پس چرا ؟چرا سنگ هیچ چیزی نه صدایی و ن وحی نه پیامی نه رنگی و نوری؟؟؟؟)
پسر مقتدر شاه ،فلیکس متوجه میشه که قدرتی نداره...همه در سکوت به سر میبرن ....که ناگهان صدای پچ پچ مردمان از همیشه آزار دهنده تر و بلند تر میشه ... شاه هنوز تو شک اینکه پسرش قدرتی ندارد و باید آیا با او مثل قوانین هزار ساله برخورد کنه؟طبق قوانین کسی که از خاندان سلطنتی قدرتی نداشته باشه کشته
میشه ...
شاه سریعا به اتاقش میره و عصبانیت خود را روی تک تک اشیا اتاق خالی میکنه و ....دستور مرگ پسرشو وزیر عوضی شاه میاره و ..مهر سلطنتی خورده میشه.....
YOU ARE READING
پرنس دیوونه
Action....بعد چند پیک وضعیت مشخص شده:«هان: ظرفیت کم,لینو :گربه کم تر از سنجاب».....