part 7

50 6 0
                                    

7-*هیون در حالی که خنده ریز میکرد انگشت اشارشو روی لبای فلیکس گذاشت و گفت:هیش...هوم لازم به بحث نیست ...وایستا تا ی چی درست کنم برات .
_نخیرشم... هوم *شاهزاده گشنه دست به سینه میشه و کلشو اونوری می‌کنه
*هیون سریعا بعد چند دقیقه فلیکس رو صدا میزنه تا بیاد تو آشپزخونه*
+میبینی؟چه سریع؟
_واوووو چه خوشمزه به نظر میاد
+از نظر کسی که گشنشه غذا براش خوشمزه تر به نظر میاد نه؟*خنده ریز
_چی نه اصلنم ...
*همینطور که فلیکس داشت ناز میکرد هیون قاشق پر سوپ رو گذاشت تو دهنش *
_هوم...هومممممممم چه خوشمزه یههههه
جادوگر گشنه و کوچولو به سرعت یوز پلنگ صورتی بدو بدو میخورد و هیون از خوردن اون احساس سیری و خوشحالی میکرد ...
هیون تو ذهنش :چقدر کیوته حتی کلاه جادوگری هم براش بزرگه وای خدا .....نکنه ی وقت لو برم ...هوم مثل اینکه تموم کرد .
+خب تموم کردی انگار ؟سیر شدی ؟
_با تمام همه اینا خیلی خوشمزه بود اسم این سوپ چیه؟
+سوپ قارچ
_چی.....سوپپ ققارچ؟
+آره چط....
_من منن آلرژ....*فلیکس بیهوش میشه
+وای چیشد به قارچ نکنه آلرژی داشت؟؟؟؟وای حالا چیکار کنم؟؟؟؟!!!! اوف چه بدنش داغه تب داره چقدر ....
هیون سریع اونو تو تخت صورتی رنگش میزاره تا دستمال خیس کنه بزاره روی سرش ..‌...
فردا.                                 
_هوم آخ این چیه رو سرم؟این چی....
*هیون در حالی که کل دیشب از جوجه جادوگر مواظبت کرده روی پای جادوگر خوابش برده....
_چرا انقدر خوشگله ؟هوم؟*فلیکس موی سیاه هیون رو که تو چشمشه کنار گوشش میزنه و دو ساعت تمام محو دیدن اون میشه با موهاش بازی میکنه....
*هیون چشماشو باز می‌کنه و جادوگر سریع از خجالت خودشو زیر پتو می‌کنه و خودشو به خواب میزنه و بی خبر از اینکه هیون خیلی وقتکه بیداره *
هیون که بلند میشه به روی جادوگر خجالتی کوچولو نمیاره که تمام مدت داشته چیکار میکرده. هیون وقتی خودشو تو آینه میبینه خندش میگیره چرا که موهای تمام لختش انقدر جادوگر باهاش بازی کرده موج دار شده و فرای گوگولی و کوچولو زده موهاشو مرتب نمیکنه و میزاره همون‌طور بمونه...
+فلیکس بلند شو صبحونه درست کردم
_فلیکس با خجالت از اینکه هیون کل دیشب مراقبش بوده سر به زیر و آروم میاد روی صندلی میشینه.
+اوم چیشده چرا نمی‌خوری؟
_راستش خیلی ممنونم و ممعذرت می‌خوام که انقدر این دردسر ام
+فکر کنم قراره چندین بار جبران کنی نه؟*خنده کوچولو
_*جادوگر لبخند میزنه و شروع به خوردن میکنه...
+خب از امروز قراره کارا تقسیم بشه تو امروز میری بیرون و ی سبد تمشک جمع می‌کنی تا بتونم باهاش کیک درست کنم البته باز اگه آلرژی نداشته باشی؟
_ها نه نه حتما میرم....
*فلیکس سریع سبد رو برداشت و تا خواست بره بیرون یادش افتاد که نمیتونه از هیون دور شه
_آ راستش
+برای امروز طناب رو قطع میکنم اما حواسم هست ی وقت فکر فرار به سرت نزنه ها؟!باشه؟
_بباشه
*فلیکس بدو بدو می‌ره توی جنگل با کلبه خیلی فاصله میگیره

پرنس دیوونهWhere stories live. Discover now