part6

531 96 33
                                    


نمیدونست چندمین باره که صورتش و به خصوص لب هاشو میشوره، به ایینه ی روبروش نگاه کرد، موهایی که معمولا با زحمت مرتب نگه میداشت حالا خیس روی پیشونیش ریخته بودن و قطره های اب از گردن و چونش چکه میکرد. پنسی بی توجه به اینکه اونجا دستشویی پسرونست به یکی از در ها تکیه داده بود و سعی میکرد نخنده چون به نظر میومد دراکو اماده ی انفجار باشه و دلش نمیخواست خودش قربانی باشه "پسر کاش درباره ی اون هشداری که درمورد تجاوز بهت دادم جدی تر میبودم "
دراکو برگشت و سمت پنسی رفت و دستای خیسش رو با رداش خشک کرد"دوست نداری که دهن تورم ببندم پنسی؟" بدون توجه به صورت جمع شده ی پنسی از دستشویی خارج شد
به محض اینکه اومده بود پیش دوستاش خبر دستبرد به بانک گرینگاتز به گوشش رسیده بود و شک نداشت زیر سر محفلیه که پدر فراریش اداره میکنه هرچند اعلام نشده بود که چی دزدیده شده. اضطرابی که سعی کرده بود پس بزنه باز برگشته بود و حس میکرد با شستن وسواس گونه ی صورت و لب هاش که کمی پیش توسط هری لمس شده ممکنه حالش بهتر شه.. باید هرچه زودتر پدرش رو میدید و یک جوری اونو گیر مینداخت و ارامشش رو باز برمیگردوند.

چندبار با مشت روی قفسه ی سینش کوبید تا شاید تپش قلب مهار نشدنی ای که به جونش افتاده تموم شه، حالا که بهش فکر میکرد باز هم بدون فکر عمل کرده بود، اگر بهش میگفتن یک روز لب هات رو  به لب های دراکو مالفوی میچسبونی انقدر میخندید که تهش مجبور شه از شدت دل درد به مادام پامفری سر بزنه. اما توی تمام این سال ها یک چیز رو خوب یاد گرفته بود، درمورد دراکو نباید عقب کشید وگرنه کارهاش بدتر و شدید تر میشه و اینبار هم استثنا نبود. اگر میخواست هری رو گی جلوه بده مشکلی نیست، هری هم مثل یه گی واقعی رفتار میکرد. قطعا این چیز ها برای اشراف زاده ای مثل مالفوی ننگ بود و نمیتونست خیلی تحملش کنه و بالاخره تسلیم میشد.

انگار حالا که نقشه ای داشت حالش بهتر بود، واقعا نیاز داشت بخوابه و تصمیم گرفت کلاس اخر امروزش رو شرکت نکنه..مطمئنا هاگرید درک میکرد.
مستقیم به سمت خوابگاهش برگشت و وقتی وارد شد دراکو  با بالا تنه ی لخت وسط اتاق ایستاده بود، هری سرجاش ایستاد اما چیزی که باعث شده بود خشکش بزنه بدن دراکو نبود..زخم هایی بود که  قفسه ی سینه ی خوش تراشش رو زمخت کرده بود، زخم ها شکل صاعقه بودند و روی قفسه ی سینش متمرکز میشدن و اون خطای شکسته تو قسمت شونه هاش پخش میشدن
دراکو لحظه ای مکث کرد و بعد خونسرد یقه اسکی راحت و مشکی رنگی تنش کرد و زخم ها از زیر نگاه خیره ی هری محو‌ شدن"تعجب کردی پاتر؟ یا بابتشون شرمنده شدی؟"
اخمی روی صورتش نشست، چرا اون باید شرمنده شه؟ ناگهان فکری توی ذهنش شکل گرفت و باعث شد زیر دلش یا حس اشنا و ازار دهنده ای در هم بپیچه، ممکنه زخم ها جای طلسمی باشه که هری سال شیشم بهش زده بود؟ انگار دراکو سوالش رو از نگاهش خونده بود و در همون زمان که خودش رو روی تخت مینداخت جواب داد"درسته، این جای سکتوم سمپراست " هری مستقیم سمت تختش رفت و رداش رو در اورد، به دلیل نا مشخصی دستاش کمی میلرزید و بدون اینکه جوابی بده با هول وسایلش رو از کیفش خارج کرد"ولی میدونی پاتر؟ تنها خاصیتشون گندی که به بدنم زدی نیست، هربار توی ایینه نگاهم‌ بهشون میفته برام یاد اوری میشه چقدر ازت متنفرم" کیف خالیش از دستش افتاد، اروم خم شد و کیف رو برداشت و با همون لباس ها زیر پتوش رفت، خب که چی؟ این چیزی نبود که ندونه اون ها از سال اول از هم متنفر بودن.
اما تا زمانی که خوابش ببره مدام لحن و‌ جمله ی دراکو و شکل زخم ها تو ذهن هری تکرار میشد.
***
انگشتاش از شدت فشاری که به میز میاورد سفید تر از حالت عادی شده بود، فقط چند ساعت تا ملاقاتش با پدرش فاصله داشت و حاضر بود هرچیزی که داره رو بده تا زمان دیر تر بگذره.
درست از زمانی که مامور های وزارت سحر و جادو برای دستگیری پدرش اومده بودند دیگه اونو ندید، هرچند اگه دامبلدور توی دادگاه ضمانت دراکو رو نمیکرد الان خودش هم داشت توی یکی از سلول های ازکابان  میپوسید و احتمالا بخاطر دیوانه ساز ها عقلش رو از دست داده بود، هرچند توی این مورد شک داشت..مگه دیوانه ساز ها میتونستن کاری کنن که دراکو غمگین تر از چیزی که هست بشه؟ اونا میخواستن کدوم خاطرات شاد دراکو رو بمکن وقتی خودش هم نمیتونه هیچ خاطره ی خوشحال کننده ای رو به یاد بیاره..واقعا توانایی این رو داشتن کاری کنن بیشتر از این احساس پوچی کنه؟ درسته که مدت کوتاهی آرامش داشت ولی حقیقت این بود حتی زمانی که پدرش توی ازکابان بود هم خوشحال نبود، دیگه خودش هم نمیدونست چی میتونه لبخند های از ته دل رو روی لباش بیاره
اون به هرحال قرار نبود صبحانه بخوره پس بهتر بود وقتش رو تلف نکنه.
از جاش بلند شد  فقط گفت که امروز میخواد استراحت کنه بی توجه به جواب دوستاش  با قدم هایی که بی میلی ازشون مشخص بود از سرسرا بیرون رفت، بهتر بود زودتر اونجا باشه تا غافل گیر نشه
با طلسم کوچیکی درخت بید کتک زن رو بی حرکت کرد و از تونل مخفی وارد شیون اوارگان شد، طبق پیشبینیش پدرش هنوز اونجا نرسیده بود. صندلی کهنه ای رو با حرکت چوب دستیش به دیوار چسبوند تا کسی نتونه از پشت بهش نزدیک شه و روش نشست.
انگار پدرش هم با پسرش درمورد غافل گیری هم فکر بود چون هنوز حتی به ساعت قرارشون نزدیک هم نشده بودند که پنج جادوگر روبروش ظاهر شدن، لوسیوس مالفوی به وضوح لاغر تر شده بود..میشد تاثیر مدتی که توی ازکابان بوده رو به راحتی حس کرد، موهای بلند و سفیدش کوتاه شده بودن و حالا انگار شباهت اون پدر و پسر بیشتر به چشم میومد و خبری از لباس های تجملی همیشگیش نبود. اما با وجود همه ی تغییرات هنوز هم نگاه لوسیوس مالفوی رو داشت و هنوز هم دراکو نمیتونست داخل چشماش نگاه کنه، پس مسیر نگاهش رو به جای اون چشم های سرد به افرادی که دو طرف پدرش ایستاده بودند داد..همشون مرگخوار های‌ سابق اما وفادار بودند.
انگار لوسیوس از بودن دراکو زودتر از ساعت قرار کمی جا خورده بود، پوزخندی زد و رو به چهار نفر دیگه کرد"درست جوری که وارث خانواده مالفوی باید باشه "
صندلی دیگه ای رو جلوی صندلی پسرش که تا الان  کلمه ای حرف نزده بود گذاشت و روش نشست"نمیخوای بدونی چطور  میتونم الان ازادانه روبروت بشینم دراکو؟" وقت هایی که اسمش رو از زبون پدرش میشنید از اون اسم متنفر میشد، چوبش رو لحظه ای پایین نیورد "با فرار خجالت اورت، چیزی که میخوام بدونم اینه که چرا میخواستی من رو ببینی"
لوسیوس انگشت هاش رو توی هم قفل کرد، دراکو این ژست رو میشناخت، قرار بود طعنه و تحقیر بشنوه.
"دراکو، باور نکردنیه که هنوز هم همون احمق سابقی، فکر میکردم بعد از ابرو ریزی ای که با نکشتن دامبلدور کردی به خودت اومدی"
کمی سمت جلو خم شد" من نابود شدم، و نابودی من یعنی نابودی تو و مادرت دراکو، اسم مالفوی لکه دار شده و نمیتونم اجازه بدم هرکس خیلی عادی به زندگی عادیش برسه"
دراکو بدون تعلل چوبشو حرکت داد تا وردی رو اجرا کنه اما تو کسری از ثانیه پدرش دیگه جلوش نبود، لحظه ای بعد چوبش رو مماس با پیشونیش حس کرد..چطور با خودش فکر کرده بود از پس این مرد بر میاد؟"نه دراکو، برای تمرین وقت زیاد داریم.. اما درحال حاضر تو باید ماموریت نیمه کارت رو تموم کنی، ازت میخوام ریشه ی اون مدرسه رو خشک کنی..باید اینبار دامبلدور رو بکشی."
دراکو خندید، بلند و طولانی. بدون هیچ دلیلی فشار انگشتای لوسیوس دور چوبش بیشتر شد و فکری از ذهنش گذشت و بعد سریع هم محو شد‌..اون تاحالا صدای خنده ی پسرش رو نشنیده بود.
"میتونی همینجا من رو بکشی، میتونی باز هم مثل گذشته ورد شکنجه رو روم اجرا کنی.‌.اما من دوباره با تو توی یک جبهه قرار نمیگیرم، واقعا با خودت فکر کردی تنهایی میتونی به قدرتمندی قبل باشی؟ اون زمان تو ولدمورت رو داشتی و الان هیچی نداری"
صورت پدرش رو نمیدید اما میدونست نباید راضی باشه، با صدای باز شدن در چهار نفر دیگه چوب دستیشون رو سمت در گرفتن، دراکو بی اهمیت به کسی که وارد شده از حواس پرتی لوسیوس استفاده کرد و از جاش پا شد و چوب دستیش رو سمتش گرفت و همون لحظه صدای هری رو شنید"اینجا چه خبره مالفوی؟" صورتش جمع شد هری اینجا چه غلطی میکرد؟ باید همیشه مزاحم باشه؟ لوسیوس اشاره ای به چند نفر دیگه کرد"ما باز هم همدیگه رو میبینیم" و ثانیه ای بعد فقط هری و دراکو داخل اتاق بودند. جو متشنج اتاق باعث شد هر دو چوب دستیشون رو سمت هم بگیرن"من رو تعقیب میکنی؟ تصمیم گرفتی در کنار قهرمان بودن استاکر من هم باشی؟" هری چوبش رو داخل رداش برگردوند، نمیخواست اشتباه سال قبل رو تکرار کنه و بهش ناخواسته اسیبی بزنه..باید اول میشنید"پدرت یه زندانی فراریه، باهاش اینجا چیکار داشتی؟"
دراکو کلافه رداش رو مرتب کرد و همون‌طور که سمت در میرفت تنه ی محکمی به هری زد" متاسفم. اینبار نمیتونی با دستگیر کردن من افتخار جدیدی کسب کنی، میخواست ببینه منو میتونه ببره توی محفلش که رد کردم" و از اون اتاق خارج شد. کاش به همین سادگی بود..باید به دامبلدور هشدار میداد؟ اگر فکر میکرد باز هم دراکو طرف مقابل مدرسه قرار گرفته چی؟ لازم نبود چیزی بگه. هاگوارتز امن بود و حالا که دراکو اون مرد رو رد کرده بود برای نفوذ به مدرسه راهی نداشت.
***

همیشه دراکو کسی بوده که ترسو و بزدل شناخته شده و نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم تا بخشای اسیب دیدش رو برجسته نکنم، لوسیوس حتی خود منم حرص میده و حتی قراره خیلی رو اعصاب تر بشه.
و بابت دیر اپ کردن عذر میخوام، تو مسافرت دارم مینویسم

poisonWhere stories live. Discover now