Part 7

59 21 10
                                        

"بعدش فقط سقوط میکنی"
چانیول بعد از اینکه از پیش کریس برگشت به چن گفت.

"سقوط؟"
چن با چشمهای کنجکاو به چانیول نگاه میکرد.

"آره،سقوط آزاد"

"بعدش وقتی بیدار بشی به عنوان یه..."

"آره،انسان میشم"

"پس بعدش میتونی هوا رو بو کنی"

"آب رو مزه کنم"

"میتونی به سگها غذا بدی"

"و موهاشون رو لمس کنم و ازش لذت ببرم"

"پس معطل چی هستی؟"
چن بهش خیره شد.چانیول میتونست نگرانی رو توی چشمهاش ببینه ولی همزمان میتونست ببینه چن غیر مستقیم بهش اشاره میکنه که بپره.اون میتونست همه اینها رو توی چشمهای چن ببینه.

"من یه کم وقت میخوام.باید بهش فکر کنم"

************************

"پس تو اینجایی،دوباره!"
بکهیون با دیدن چانیول کنار پارک لبخند زد.

"ما فردا دوستت کریس رو مرخص میکنیم"

"خوبه"
چانیول با دیدن برق چشمهای بکهیون لبخند زد و سر تکون داد.

"خانواده اش به مناسبت برگشتش براش پارتی گرفتن.تو میری؟"

"تو چی...میری؟"
بکهیون بهش زُل زد.اونها نزدیک به 2 دقیقه بهمدیگه خیره شدن تا اینکه با صدای واق واق سگ حواس دوتاشون پرت شد.

"اوه...اسم این اِرله"

"میدونم،اون بهم گفت"

"دیگه چی بهت گفت"
بکهیون خندید چون فکر میکرد چانیول داره شوخی میکنه.

"تو هیچوقت درست نمیخوابی...و اینکه اون لبخندهات رو دوست داره"

"گاهی احساس میکنم اِرل تنها کسیه که درکم میکنه"

"دوست پسرت چی؟دوستش داری؟عاشقشی؟"

"عشق؟نمیدونم.اصلاً به چه معناست؟"
بکهیون سرش رو به اطراف تکون داد.اون سرش رو پایین انداخت و خیره شد به چمنهایی که همین چند دقیقه پیش از روش رد شدن.

"من امیدوار بودم تو بتونی بهم بگی"
چانیول گفت.

"خُب اون یه کلمه‌ایه که واکنش‌های شیمیایی توی بدن رو توصیف میکنه که اون...اون هم...نمیدونم.من مغزم پر از چرت و پرته.من فقط کُل روز امیدوارم یه دقیقه با تو بیشتر وقت بگذرونم و خودم هم نمیدونم چرا.من حتی تو رو نمیشناسم"

"میخوای چی بدونی؟"
چانیول پرسید،یه کوچولو سردرگم بنظر میرسید.اون نمیدونست بکهیون نیاز داره چی بدونه و چرا.

City Of AngelsWhere stories live. Discover now