Part 3

80 31 2
                                        

"چن،تو تا حالا به چشم اومدی؟یعنی پیش اومده متوجه تو شده باشن؟"
چانیول در حالی که با چن کنار یه سوپرمارکت که میخواست ازش دزدی بشه ایستاده بود پرسید.
فرشته ها توانایی پیش بینی و گفتن آینده موجودات رو داشتن.

"من رو که اینجا میبینی نه؟"
چن نخودی خندید و چانیول رو یه کوچولو هُل داد.

"منظورم توسط یه انسانه"

"یه بار زمان شام.یه خانم نابینا ناگهان سمت من چرخید و ازم خواست سُس روی میز رو بهش بدم"

"ولی اون که نابینا بوده!"

"آره ولی اون تونسته حضورم رو اطرافش حس کنه"

"آه...اونی که میگم یه دکتره،توی اتاق جراحی.اون مستقیم بهم زُل زد"

"اون تو رو ندیده چانیول.هیچکس تا زمانی که تو بخوای روحشون رو بگیری نمیتونه تو رو ببینه"
چن خندید و به بطری نوشابه اسپرایت نگاه کرد.حبابهای داخلش همیشه شگفت‌زده اش میکرد.

"ولی اگه من هم بخوام چی؟"

"حالا چرا تو هم میخوای؟اصلاً چی میخوای؟"
چن نگاهش رو از بطری گرفت و به چانیول داد،کنجکاو بود.

"که بهش کمک کنم"
چانیول بالأخره با بی میلی گفت.

"هـمـگـی پـایـیـن!!"
یه مرد ناگهان فریاد زد و یه اسلحه دستش بود.چن با آرامش به مرد نگاه کرد،چانیول هم همینطور.
چانیول سمت دزد رفت که یه کلاه مشکی داشت و صورتش مثل گچ سفید بود.صورتش رو مدتها اصلاح نکرده و انتهای موهاش مستقیم از پایین کلاه بیرون زده بود.

"پـولـهـا رو رد کـن بـیـآد!زود بـاش!!"
مرد از پشت پیشخون سر صندوق دار فریاد زد،که انگار صاحب مغازه هم بود.چانیول پشت پیشخون رفت و دوتا دستهاش رو روی شونه صاحب مغازه گذاشت.چن همین کار رو با دزد انجام داد و به این ترتیب یه جریان شوک نامرئی ایجاد شد و دزد بدون حرف اسلحه رو پایین آورد و آروم از اونجا رفت.صاحب مغازه هم پولها رو داخل برگردوند و به کارش ادامه داد.
در این بین مردم بیچاره با تعجب نظاره گر صحنه عجیب روبروشون بودن و سردرگم به همدیگه نگاه میکردن.
فرشته ها توانایی این رو داشتن تا انسانها رو وادار کنن غیر مستقیم خواسته اونها رو انجام بده.

"ولی فهمیدی؟اونها نمیتونن ما رو ببینن"
چن گفت.

**************************

از اون روز توی اتاق جراحی،چانیول همه جا بکهیون رو دنبال میکرد.بعداً،اون فهمید بکهیون توی یه رابطه جدی با همکارشه،سوهو.

"چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟"
سوهو برای یه بوسه سمتش خم شد ولی بکهیون سرش رو چرخوند‌.

"هر زمان برای شیفت شب میمونی من نمیتونم بخوابم"

"اگه باشم که اصلاً نمیتونی بخوابی!"
هردوشون بخاطر این حرف خندیدن و بکهیون آه کشید.

City Of AngelsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang