Last Part

93 25 4
                                        

چانیول ناگهان چشمهاش رو باز کرد و خودش رو روی تخت بیمارستان دید.چیزی به دستش وصل بود.اون با به یاد آوردن بکهیون عزیزش اون وسیله رو کَند و بی‌توجه به خونریزی دستش،داخل بخش دوید.اون مدام بکهیون رو صدا میزد و با دیدن چن توی راهرو به سرعت سمتش دوید و با گریه سرش فریاد زد.

"اون کجاست؟بکهیون کجاست؟بگو کی سراغش رفته!"

"آروم باش چان.فریاد نزن چون اینطوری فکر میکنن دیوونه شدی.مینهو مأمور بردنش بوده.بگذار برم پیداش کنم"
و چن ناپدید شد.چانیول مدام از اینطرف به اونطرف میرفت و منتظر چن بود.

"بهت التماس میکنم بک...همینجا باش.بدون تو نمیتونم"
لحظه بعد چن دوباره کنارش ظاهر شد.

"خُب زودباش بگو"

"چان...من با مینهو حرف زدم.اون بکهیون رو نبرده.یعنی داشته می‌برده که دستور از بالا تغییر کرده.بهم گفت بهت بگم باید توی بیمارستان دنبالش بگردی"
چانیول از چن تشکر کرد و تموم بخشها رو به دنبال بکهیون گشت.اونقدر جستجو کرد تا بالأخره تونست پیداش کنه.
بکهیون روی تخت توی بخش CCU بود.چانیول شروع کرد به اشک ریختن و به طرف پرستار رفت.

"آقا...حالش چطوره؟بیون بکهیون...خواهش میکنم بهم..."

"آروم باشید آقا.شما چه نسبتی با بیمار دارید؟"
پرستار پرسید،چانیول نمیدونست چی بگه.لحظه ای مکث کرد و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت.

"دوست پسرشم"
کلمه‌ ای که از کریس شنیده بود به زبون آورد.صورت پرستار لحظه ای از انزجار جمع شد ولی بعد به خودش مسلط شد.به هر حال روابط مردم به اون ربطی نداشت.

"ایشون همین 5 ساعت پیش جراحی داشتن.3 تا از دنده هاشون شکسته و قسمت کوچیکی از اون توی ریه فرو رفته بود که خوشبختانه پزشکها تونستن از آسیب‌های بیشتر جلوگیری کنن.فعلاً بیهوش هستن و وضعیتشون پایدار نیست.فقط میتونید دعا کنید بهوش بیآن"
پرستار گفت.

"میتونم ببینمش؟"

"خیر فعلاً اجازه ندارید"
پرستار گفت و چانیول سر تکون داد.اون همزمان با اشک میخندید،با وجود اینکه نمیتونست پیشش باشه ولی خوشحال بود میتونه اون رو از پشت شیشه ببینه.

"تو نرفتی بکهیونا!تو موندی...پس خواهش میکنم بیدار شو.من عاشقتم"
پرستار به رفتارهای عجیب پسر قد بلند نگاهی انداخت و از اونجا رفت.
چانیول چند ساعت گذشته از جاش تکون نخورد.حتی با وجود درد بدی که توی پاش می‌پیچید اون حاضر نبود اونجا رو ترک کنه.
اونقدر به بکهیون از پشت شیشه زُل زد تا چشمهاش سوخت.لحظه ای پلکهاش رو روی هم فشار داد تا از سوزشش کم بشه و وقتی اونها رو باز کرد تونست چشمهای زیبای بکهیون رو ببینه.چشمهای بکهیون هم از اشک پر شد.

"عاشقتم"
چانیول پشت شیشه فریاد زد.

'من هم عاشقتم'
چانیول تونست تکون خوردن لبهای بکهیون رو ببینه و جمله اش رو لب‌خونی کنه.

"کمی آرومتر آقا.اینجا بیمارستانه!"
پرستار عصبانی سراغ چانیول اومد و مدام لباسش رو میکشید تا آرومش کنه.دیدن واکنش‌های چانیول،بالا و پایین پریدن‌ها و مثل بچه‌ها با ذوق دست تکون دادن‌هاش از پشت شیشه بکهیون رو به خنده انداخت.

'از طلوع عشق
تا غروب سرنوشت
و از غوغای زندگی
تا سکوت مرگ
دوستت دارم
ای زیباترینم'

..................................................

امیدوارم از این مینی فیک لذت برده باشید😊فیک 'شهر فرشتگان' دو پایان متفاوت داشت...یکی غم انگیز و دیگری شاد که من ترجیح دادم خون به جگر خواننده های گلم نکنم.
با سپاس فراوان از دوستانی که با لایک و کامنت حمایت کردن

❤❤❤❤❤❤❤

واکنش من به قسمت آخر داستان👇🏻

واکنش من به قسمت آخر داستان👇🏻

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
City Of AngelsWhere stories live. Discover now