part 1

544 67 53
                                    

۱۹۹۸
از پنجره ماشین به خیابون خیره شده بودم 
خیابون تاریک و خلوت بود داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم

مامان و بابا چیزی راجع به من فهمیده بودن
چیزی که باعث ناامیدی و ناراحتیشون شده بود
جوری رفتار میکردن که انگار دیگه دوستش ندارن
هر چند همیشه همینجوری بوده

جوری رفتار میکردند انگار من جایگاه پسرشون رو ندارم
اما اگر ذره ای امید برای دوست داشته شدن از طرفشون توی قلبم باقی مونده بود
با اتفاقاتی که چند ساعت اخیر افتاد کاملا همه چیز عوض شد ...

*ساعاتی قبل
هایجین : جناب دکتر ، الان با توضیحاتی که دادیم علت اینکه پسرمون انقدر ساکت عه چی میتونه باشه ؟ تازه ۵ سالش شده و از وقتی تونسته حرف

بزنه فقط امکان داره در روز چند کلمه صحبت کنه بعلاوه ارتباط چشمی هم با کسی برقرار نمیکنه حتی اجازه نمیده بغلش کنم از وقتی به دنیا اومده تعداد انگشت شماری گذاشته بغلش کنیم

دکتر : ببینید خانم کیم پسر شما دچار اختلالی به نام اوتیسم هست که تاثیرات واضحی روی مهارات اجتماعی رفتاری میزاره ، اصولا افرادی که دچار اوتیسم هستن توی روابط اجتماعی ضعیف هستن تا حدی که گاهی شاید نتونن تنهایی زندگی کنن یا جایی برن اما افراد اوتیسمی هوش قوی ای دارن ، اما کلید استفاده از این هوش تمرین روی مهارات اجتماعیه
و افراد مبتلا به اوتیسم با تمرینات مخصوص و تحت نظر دکتر میتونن افراد موفقی بشن و زندگی عادی داشته باشن 

هایجین که از شنیدن حرفای دکتر جا خورد و شکه شد با لحن عصبی گفت : اوتیسم ؟ خدای من خنده داره ، شما میگید افراد اوتیسمی باهوشن ولی من هیچ اثری از هوش و ذکاوت توی پسرم نمیبینم

تهیونگ بیرون رو یک صندلی نشسته بود و همه حرفارو به لطف لحن عصبی مادرش شنید و توی اون سن خیلی متوجه منظور حرفایی که بین مادرش و دکتر رد و بدل میشد نمیشد اما از لحن عصبی مادرش میدونست که یک صحبت معمولی نیست و مادرش خیلی عصبیه .

همین لحن عصبی مادرش باعث شده بود از استرس و ترس با دستاش بازی کنه و حتی گرمی اشک هایی که روی صورتش سرازیر میشدن رو متوجه شده بود

توی همون خیال کودکانه اش فکر میکرد که خیلی کار اشتباهی کرده و باعث درد و رنج خانوادهاش شده

مادر و پدرش عصبانی و ناراحت از اتاق دکتر بیرون اومدن

مادرش که حالا عصبانی به سمتش میومد و با قدم های محکمش عصبانیتش رو به رخ میکشید
نزدیکش شد

تهیونگ از ترس همانطور که با دستهاش بازی میکرد چند قدم به عقب رفت

توی ذهنش داشت به واکنشی که قراره مادرش و پدرش نشون بدن فکر میکرد

میخواستن بزننش ؟ یا از خونه بیرون بیندازنش ؟ نمیدونست فقط با ترس به اتفاقی که قرار بود بیوفته فکر میکرد

doctor kim Where stories live. Discover now