⭐️part:14🌙

428 79 78
                                    

Yoongi:
با ظاهر خونسرد  و چشمهایی که بجز سردی حسی انتقال نمیداد به مهمان ها نگاه کرد
وونیونگ بخاطر فهمیدن خبر بارداری بورام جشن بزرگی ترتیب داده بود ..
نگاهشو بین وونیونگ و ییسونگ چرخوند
الفای پیر رفتار و کارهاش به افرادی میخورد که از چیزی خبر ندارن
اما برق نگاه ییسونگ همه معادلاتش رو بهم میزد
نوشیدنیش رو یه نفس بالا داد و اجازه داد تا تلخیش معدشو بسوزونه
بورام:عزیزم حالت خوبه !؟
به چهره زیبای الفا نگاه کرد و سری به نشانه مثبت تکون دادو دستشو گرفت و روی پاهاش نشوندش
یونگی:چرا بعداز برگشت از سفر نیومدی خونه
بورام همونطور که دستاشو دور گردنش حلقه میکرد لبخندی زد که زیباییش رو دو برابر کرد
بورام:اپا وقتی خبر بارداری منو شنید اجازه نداد بیام و مجبورم کرد کل  هفته رو توی خونه بمونم و غذاهای مقوی بخورم 
دیروز ازش خواستم که برگردونم پیش الفام اما مخالفت کردو گفت تا روزی که مراسم ازدواجتون رو برگذار نکنین حق نداری از این عمارت خارج بشی..
به اینجای حرفش که رسید لبخندش عمیق تر شد و ادامه داد
بورام:میدونی حالا که فهمیده داره صاحب نوه میشه اونقدر خوشحاله که  به هر دلیلی شده میخواد کنار خودش نگهم داره
و اروم شروع به خندیدن کرد
بوسه ایی به لب دختر زد و گفت
یونگی: اگه دوستداری این مدت اینجا بمون قول میدم تا ماه اینده برگردونمت عمارت
بورام متعجب نگاهش کرد
بورام:اما نونا چی ؟یعنی اون تو جشن ما نباشه!؟من نمیخوام تا زمانیکه نونا بیدار نشده جشن ازدواجمون رو برگذار کنیم
انگشت اشارشو رو لبای دختر گذاشت تا ساکت بشه
یونگی:هیشش مطمئن باش جیوونم درک میکنه
حظور وونیونگ باعث شد دختر نتونه حرفی بزنه
نیونگ:نظرتون چیه باهم به سلامتی بورام و توله توی شکمش بنوشیم
سری تکون داد و با بلند شدن بورام از روی پاهاش بلند شد
همونطور که دستشو دور کمر دختر حلقه میکرد از توی سینی مخصوص شراب که خدمتکار جلوش گرفته بود،جامی برداشت
به وونیونگ که روی سکو ایستاده بود نگاه کرد
همه مهمان‌ها ساکت شده بودن تا الفا پیر بتونه حرف بزنه
نیونگ:از همه شما ممنونم که با داشتن مشغله های زیاد توی جشن شرکت کردید ؛حالا از شما میخوام به سلامتی دخترم و نوه ی عزیزم باهم بنوشیم
همه شروع به دست زدن کردن و با بالا گرفتن لیواناشون  به سلامتی گفتن و نوشیدن ..
پوزخندی زد
این دیگه چه پدری بود که برای دختری که از خون خودش نبود صدشو میزاشتو اینهمه کار انجام میداد اما برای بچه واقعی خودش حتی صفرشو نزاشته بود!
.......
با رفتن اخرین مهمون بلند شد به بورام نگاه کرد
یونگی:من دیگه باید برم
بورام:اینجا نمیمونی؟الان دیگه نصفه شب
سری به نشان مخالفت تکون داد
یونگی:ن فردا کلی کار دارم؛ باید برگردم مواظب خودت و توله باش
و بوسه سریعی به لباش زد
نیونگ:نمیمونی پسرم
همونطور که دست کشیده شده وونیونگ رو توی دستاش میفشرد جواب داد
یونگی:نه؛فردا کلی کار هست که باید انجام بدم
الفا پیر دیگه  حرفی نزد
با ندیدن ییسونگ ی تای ابروش رو بالا انداخت
یونگی:ییسونگ کجاست
نیونگ:شخصا رفت تا خانواده نامزدش رو به خونشون برگردونه
سری تکون داد و با بوسیدن دوباره ی لبهای دختر از عمارت خارج شد
نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن بوته های گل رز رونده  روی تنه ی بزرگ درختا، سمتشون حرکت کرد 
بوی خوب رزها توی هوا پخش شده بود و باعث شد ناخودآگاه نفس عمیق بکشه
"بوی امگا رو میده"
سری تکون داد تا از فکر و خیال بیشترش جلو گیری کنه
موتورش رو از پشت درختها بیرون اورد
کتش رو دراورد و استینهای پیرهنشو سمت بالا تا زد
کلاه کاسکتش رو سر کرد و سوار شد
....
چند دقیقه ایی از حرکتش نگذشته بود که  موتورهایی که توسط راننده های سیاهپوش به حرکت در اومده بودن
تعقیبش میکردن
پوزخندی زد
یونگی:کیم ییسونگ خوشحالم که دوباره پیش قدم شدی
و سرعت موتورش رو کم کرد تا بهش برسن
.......
Jhope:
همونطور که اشک میریخت، از بستنی وانیل توت فرنگی که یک ساعت قبل جونگکوک و جیمین واسش اورده بودن میخورد
دو هفته از اخرین دیدار خودش و الفا گذشته بود و از اون روز حتی یکبار هم ندیده بودش
البته خودش راضی بود اما گرگش..
این روزا با اینکه بیشتر ساعات روز رو خواب بود اما میتونست خستگی رو بیشتر حس کنه
یاد اوری حرفای جونگکوک باعث شد اشکاش با شدت بیشتری پایین بیاد
ظرف بستنی رو کنارش گذاشت  همونطور که خودشو بغل میکرد اروم لب زد
جی:چرا مصیبتای من تمومی نداره
[[1ساعت قبل]]
همونطور که سعی میکرد تا حد امکان خستگی رو از خودش دور کنه،  به جفت مقابلش نگاه کرد
کوک:هوسوکی ببین اینارو واسه تو خریدم؛ میدونم که همشونو دوست داری پس باید تنهایی تمومشون کنی
تو این باکسا هم لباسه فکر کردم از این لباسا خسته شدی واسه همین با جیمین رفتیم خرید کردیم
لبخند نصفه نیمه ایی زد
جی:ممنونم کوک واقعا لازم نبود اینهمه خرید کنی
جیم:هوسوک شی باید باهم حرف بزنیم
کوک:جیمین الان نه..
چشم غره امگا به الفا از چشمش دور نموند
پس حتما موضوع خیلی مهمی بود
جی:اتفاقی افتاده اقای مین!؟
جیمین  دستی پشت گردنش کشید و گفت
جیم:امیدوارم از کارم ناراحت نشی
منتظر به الفای کلافه خیره شد تا زودتر حرف بزنه
کوک دستشو توی دستای خودش گرفت و فشاری داد
کوک:هوسوکا جیمین دفترچه خاطرات تورو توی انبار پیدا کرد وخب ..خب  بدون اجازه تو ما اونو خوندیم
دوستدارم بگم متاسفیم اما ی سری موضوع رو فهمیدیم که تو ازشون خبر نداری و بهتر دونستیم که توام ازشون باخبر بشی..
اینکه جونگکوک و جیمین دفترچه خاطراتش رو خونده بودن کوچکتر اهمیتی واسش نداشت
اونلحظه فقط میخواست  راجب مسائلی که خبر نداشت بفهمه
جیم:هوسوک شی فکر نکنم این موضوع رو دونسته باشی اما بورام خواهر ناتنی تو میشه ..
اتاق توی سکوت مطلق فرو رفته بود و صدایی از هیچکدوم در نمیومد
مغزش دیگه هیچ فرمانی برای واکنش نشون دادن صادر نمیکرد
جی:چ..چی
جونگکوک مضطرب دستشو نوازش وار روی کمرش بالا پایین میکرد
کوک:خواهش میکنم شوکه نشو
جیم:بورام بچه الفای دیگه ایه و پدرت زمانی که با مادر بورام اشنا میشه قبول کرد که اون رو مثل بچه خودش بزرگ کنه
با شنیدن این حرف الفا ناخوداگاه هیستریک شروع به خندیدن کرد
اون هیولا واقعا غیر قابل پیشبینی بود
دونفر با نگرانی نگاهش میکردن اما اهمیتی بهشون نداد
از جاش بلند شد و مقابل الفا ایستاد
جی:خوب به من نگاه کنید ؛من بچه واقعی اون هیولام ؛ وضعیت منو بورام مثل همدیگست!واقعا اون مثل من بزرگ شده!؟
با پایان حرفش اشکاش  از گونش سرازیر شد
جونگکوک سریع کنارش ایستاد و بغلش کرد
کوک:هیشش هر اتفاقی که بیفته ما کنارتیم
همونطور که پیشونیش روی شونه ی کوک قرار داشت اروم لب زد 
جی:الفادیگه چه موضوعی رو از من مخفی کرد
جیمین متقابل از جاش بلند شد و دستی به شونش زد و اروم فشاری بهش وارد کرد
جیم:قسم میخورم که فقط همین بود ؛فکر کنم خودت از پسر بچه ایی که نسبت خونی از طرف پدرت با تو داره خبر داری
اروم سری به نشان مثبت تکون داد
جیم:اسمش وون شیکِ و ی الفاست. سال قبل  برای تحصیل فرستادنش امریکا اما قراره بخاطر بارداری بورام چند روزی برگرده
سرشو اونقدر سریع بالا اورد که مطمئن بود صدای شکستن مهره های گردنشو شنید
جی:چی گفتی!
جیمین  چنگی به موهاش زد و فحشی زیر لب داد
جیم:واقعا متاسفم نمیدونستم هیونگم راجبش به تو حرفی نزده
از بغل جونگکوک بیرون اومد و  سمت تخت خوابی که این روزا زیادی پذیرای تن رنجور و خستش بود حرکت کرد و همونطور نالید
جی:خواهش میکنم تنهام بزارید
....
باید با الفا حرف میزد
از روی تخت پایین اومد و سمت خروجی حرکت کرد
حتی اگه الفا اونجا نبود اونقدر منتظرش میموند تا برگرده
کتابخونه بزرگ اروم کنار رفت
پا تند کرد و بیرون اومد
نگاه خیسشو دور اتاق خالی چرخوند اما اثری از الفا نبود
میخواست روی کاناپه بشینه تا یونگی برگرده
اما ...
اما آپاش از اینکه اون روی مبلای خونش بشینه متنفر بود و اگه میدید که روی یکی از اونا نشسته تنبیه سختی واسش درنظر میگرفت
اگه الفا هم بدش میومد چی !
اگه اونم تنبیهش میکرد بدنش تحمل ضربه های سنگینشو داشت ؟
بخاطر اوردن دردی که از کتکهای یونگی  مهمون بدنش میشد،به خودش لرزید
پس پایین کاناپه روی سرامیک نشست و دستاشو دور خودش حلقه کرد
.....
صدای بسته شدن در باعث شد پلکهاش از هم فاصله بگیرن
به اطرافش نگاه کرد
"هنوز برنگشته"
اهی کشید و بلند شد
حتی نفهمید چطور خوابش برده بود
سمت اتاقش قدم برداشت که با صدای ناله ایی متوقف شد
ترسیده اب دهنشو قورت داد  و سمت صدا حرکت کرد
جلوی در بسته ایستاد
حالا راحت تر میتونست صدا رو بشنوه
با تردید دست لرزونشو جلو برد و در رو باز کرد
با دیدن صحنه مقابلش دستشو جلوی دهنش گذاشت تا جلوی صدای شکه شدش رو بگیره
الفا در حالیکه غرق در خون بود گوشه حمام نیمه نشسته بود و سعی میکرد جلوی خونریزیشو بگیره..
به خودش اومد و سریع کنار الفا نشست
همونطور که چشماش پر و خالی میشد پرسید
جی:چ..چه بلایی سرت..اوم..ده
یونگی:برو ..بی..رون آخخ
الان وقت گریه و زاری نبود
پس به خودش مسلط شد تا بتونه به الفا کمک کنه
به جعبه کمک های اولیه نگاه کرد و قیچی رو برداشت و پیراهن الفارو پاره کرد و از تنش درش اورد
بدن الفا پراز خراش های کوچیک و بزرگ بود اما زخم عمیق روی پهلوش  خونریزی زیادی داشت
به دست الفا که به اندازه زخم پهلوش حتی بیشتر خونریزی داشت نگاه کرد
جی:ای..ن جای گلول..ست !ت..تو باید ب..ری بیما..رستان
گوشی..ت کج..است باید به جیم..ین زنگ بزنم..
همونطور که میخواست بلند شه دستش توسط الفا گرفته شد
یونگی:ن..کسی..نبا..آخ نباید خبر دار بشه
چند ثانیه به چهره دردمند الفا نگاه کرد
نباید اجازه میداد بلایی سرش بیاد
سریع بلند شد و از حمام بیرون رفت
لیوان کنار تخت الفارو از اب پر کرد و دوباره سمت حمام  برگشت
مسکنی از توی جعبه برداشت توی دهن الفا گذاشت
وقتی مطمعن شد مسکن رو خورده
بلند شدو  دستاشو شست ودستکش های پلاستیکی رو دستش کرد
یکی از حوله های تمیزی که از توی قفسه برداشته بود رو بین دندونای الفا گذاشت و ملتمس نالید
جی: می مید..ونم خیلی در..د داری ام..اخواهش میک..نم تحم..ل کن 
الفا ناله ایی کرد و سرشو اروم تکون داد
دست بکار شد وسریع خون های اطراف بازوش رو تمیز کرد
تیغ کوچکی رو  از جعبه برداشت و روکشش رو باز کرد
نفس عمیقی کشید و برش عمودی عمیقی زد
ناله خفه شده الفا قلبشو  به درد میاورد
اما نباید دست نگه میداشت
نمیتونست با انگشتاش گلوله رو در بیاره ،پس وسایل توی جعبه رو روی زمین ریخت
کمی بهمشون زد
با دیدن موچین خوشحال برش داشت و با الکل تمیزش کرد
بازوی الفا رو توی دستش گرفت
همونطور که فرمونشو ازاد میکرد تا الفا رو اروم کنه
موچین رو وارد فرو رفتگی بازوش کرد
بی توجه به فریاد هایی که توی حوله خفه میشد  گلوله رو بیرون اورد
نخ رو وارد سوزن کرد شروع به بخیه کردن دست الفا کرد
و دراخر با بتادین زخم رو ضد عفونی و باند پیچی کرد
حالا باید به زخم پهلوش رسیدگی میکرد
عمیق بود اما  ن اونقدر که به اندام های داخلیش اسیب وارد کرده باشه
سریع زخم رو تمیز کرد و دوباره نخ بخیه رو وارد سوزن مخصوص کرد
سعی میکرد تو سریع ترین حالت ممکن بخیه بزنه تا از خونریزی بیشتر جلو گیری کنه
تموم شدن کارش باعث شد نفس عمیقی بکشه و به چهره الفا نگاه کنه
دستکشاش رو در اورد
دستشو جلو برد و  حوله رو  از بین دندون های الفا بیرون کشید
فکرشو نمیکرد روزی برسه که الفا رو اینقدر آسیب‌پذیر  ببینه
اروم گونه تب دار و خیس از عرق الفارو نوازش کرد
جی:تم..وم شد ؛معذرت می..خوام اگه باعث ش..دم درد بک..شی..
الفا اروم پلکاشو بازو بسته کرد
باید تا الفا کمی هوشیار بود از اونجا خارجش میکرد به تخت میرسوندش تا بتونه استراحت کنه
ضربه های اروم به گونه یونگی زد
جی:خوا..هش میکنم ..به..من کمک کن ..بای..د بریم بی..رون
الفا بی رمق پوزخندی زد و با صدای بم شده از درد گفت
یونگی:چطوری میخوای آخخ..
اجازه نداد الفا حرفشو ادامه بده همونطور که دستشو دور کمرش حلقه کرده بود و دست سالمش رو دور گردن خودش انداخت ،بلندش  کرد
اما الفا سنگین تراز اونی بود که جسم ضعیفش بتونه تحملش کنه و کامل بلند نشده افتادن
یونگی:آخخ چیکار میکنی
سر الفا روی سینش بود و تنها به موهای شب رنگش دید داشت
دستپاچه چند بار سرشو نوازش کرد و گفت
جی:متاسفم .خی..خیلی دردت ..او..مد
یونگی:موهامو..نوازش.. نکن..  چون دیگه نمیتو..نم بیشتراز این چش..مامو باز نگه دارم..
بهش حق میداد نتونه چشماشو باز نگه داره
خون زیادی از دست داده بود دمای بالای بدنش اگه پایین نمیومد حتما تشنج میکرد
سعی کرد بحالت نشسته در بیاد
جی:پس ی کوچولو تحمل کن ؛کمکم کن که بلندت کنم تا روی تختت بخوابی
الفا اروم سرشو تکون داد ...
به هر سختی که بود الفا رو به تخت خوابش رسوند
حالا باید دنبال ظرفی میگشت تابتونه توش اب بریزه و پاشویش کنه 
به اطرافش نگاه کرد اما چیز بدرد بخوری پیدا نکرد
با دیدن خروجی چند ثانیه به فکر فرو رفت
حالا که حالش بد بود میتونست فرار کنه و خودشو از همه ادمها دور کنه
میرفت جایی که هیچوقت دست  الفا  بهش نمیرسید.. البته که بود و نبودش واسه هیچکس مهم نبود بخصوص الفای خوابیده روی تخت
و با همین افکار سمت خروجی پا تند کرد  ...
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
اره پسرم برو واسه خودت زندگی کنو دیکتو فرو کن تو بدخواهات🤌
کانال تل عضو شید فسقلیا💖

⭐YOU FOR ME 🌙Where stories live. Discover now