⭐️part:7🌙

461 90 46
                                    

Yoongi:
به خواهر غرق خوابش که قصد باز کردن چشمهاشو نداشت نگاه کرد
5روز صدای زیبا و پراز شیطنت دختر کوچولو رو نشنیده بود و این زیادی عذاب اور بود
دم عمیقی کشید و روی صندلی نشست
هنوز خبری از  گذشته ی امگا به دستش نرسیده بود
امکان نداشت چیزی از چانیول بخواد و با اینهمه تاخیرکارشو انجام بده
گوشیش رو دراورد و وارد لیست مخاطبین شد و اسم چانیول رو لمس کرد
بعداز خوردن 2بوق صدای سردرگم پسر توی گوشش پیچید
چان:بله قربان
ی تای ابروش رو بالا انداخت
یونگی:چیزی دستگیرت نشد
چان:همه چیز  زیادی عجیبه
اخمی کرد و گفت
یونگی:منظورت چیه!
چان:جانگ هوسوک وقتی 9سالش بوده توسط ون مشکی رنگی جلوی پرورشگاهbrilliant life
[زندگی درخشان] رها میشه
پرستاری که از جانگ مراقبت میکرد میگفت مطمعنه اون  عضوی ازخانواده ی ادم سیاسی پر نفوذ یا حداقل ثروتمندی بوده
یونگی:چرا همچین فکری کرده؟
چان:روزی که جانگ  وارد اون پرورشگاه شد اون پرستار رییس پرورشگاه رو در حالی که کیف بزرگ پراز پول، از یکی نگهبانهایی که هوسوک رو به اونجا برده بود میگرفت، دید
ودر ازای اون کیف پر پول دستوری به رییس پرورشگاه داد
خشمگین غرید
یونگی:چه دستوری!
چان: اون پرستارهم نمیدونست چه دستوری بوده
بنظرم حرفای پرستار میتونه درست باشه ؛مطمعنا خانواده جانگ قدرت زیادی دارن که با دادن پول به رییس پرورشگاه دهنشو بسته نگهداشتن تا اطلاعات شخصی جانگ جایی درز پیدا نکنه
همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت
یونگی: اطلاعات رییس پرورشگاه رو میخوام
چانیول با کمی تردید گفت
چان:از قبل پیگیرش شدم اما اون 5روز قبل ب قتل رسیده و تمام اموالش به اتش کشیده شده
دستش روی دستگیره در خشک شد
این دیگه چ فاکی  بود میشنید
چان:باید دنبال خانوادهای پر نفوذ بگردید چون هیچ رسانه ایی خبر اتش سوزی یا به قتل رسیدن رییس پرورشگاهbrilliant lifeرو پخش نکرده
تنها کسی که الان میتونه جواب سوالاتتون رو بده فقط خود جانگ هوسوک
اگه اون به حرف بیاد یکی از ادمای کله گنده رو از دور خارج میکنی
حق با الفا بود
هیچکس ب غیراز امگا نمیتونه گذشتشو به زبون بیاره
گوشی رو قطع کرد و از اتاق بیرون اومد
باید هرچه زودتر به عمارتش برمیگشت
Jhope:
""" دفترچه خاطرات عزیزم
به طرز عجیبی دو روزه کسی نیومده تا با  کتک زدنم اعتراف دروغ از من بگیره
فقط نگهبان الفا برای اوردن غذایی که میلی به خوردنشون ندارم وارد انبار میشه و بر میگرده
نمیدونم حال نونا چطوره اما هر لحظه از اعماق قلبم از تمامیه مقدسات میخوام هرچه زودتر حالش خوب بشه
امیدوارم اگه کسی قراره دوباره اسیب ببینه و از بین بره ، اون من باشم ...
امروز پنجمین روز زندانی شدنم توی این انبار تاریکِ...
همه ی ثانیه ها به کندی میگذره
اما حظور دوباره ی تو در  کنار خودم و چراغ قوه ایی که به لطف جونگکوک شی دارم  باعث میشه ترس رو کمتر حس کنم
معذرت میخوام که قلبت رو با کلمات سیاه و نا امید کننده پر میکنم
از روز اولی که تورو دیدم دوستداشتم داشته باشمت
تنها راه به دست اوردنت گرفتن نمره کامل توی درست نوشتن املای الفبای انگلیسی بود
با اینکه فقط 7سالم بود اینو متوجه میشدم، اگه تورو داشته باشم تنهاییمو کمتر حس میکنم
چقدر اون روزی که تونستم داشته باشمت و از نزدیک لمست کنم خوشحال بودم
اما حالا حس میکنم از من خسته شدی
از زندگی پراز سختی و حرفای تاریکم که درونت هک میکنم بی زاری
احساس میکنم از اینکه جونگکوک تورو واسم اورده ناراحتی
اما قول میدم زیاد زمانبر نباشه
اگه از این عمارت بیرون برم سعی میکنم برای یکبار هم که شده شجاع باشم و خودمو به جایی که بهش تعلق دارم برگردونم
اما قبلش تمام این صفحات رو از بین میبرم و با نوشتن شعری زیبا توی برگ اول جدیدت خوشحالت میکنم....
دفترچه عزیزم دوباره از تو معذرت میخوام؛ من واقعا نخواستم که اینجا باشی اما کوکی با اوردن کوله پشتی که تو توش بودی غافلگیرم کرد ...""""
صدای قدم های محکمی باعث شد سریع دفترچه رو توی کوله پشتیش قرار بده و چراغ قوه رو خاموش کنه
باز شدن در انبار و پیچش رایحه ایی که به شدت از صاحبش میترسید باعث شد از درون بلرزه و خودشو به دیوار پشت سرش بچسبونه
ای کاش دیوار وجودشو توی خودش میبلعید
یونگی: اگه دوستنداری مثل حیوون ببرمت بلند شو 
همونجور که میلرزید از جاش بلند شدو پشت سر الفایی که نمیدونست چه خوابی واسش دیده حرکت کرد
با هر قدمی که بر میداشت درد  استخوان سوزی توی بدنش میپیچید اما جرعت اعتراض کردن نداشت
بدون اینکه سرشو بالا بیاره و به اطرافش نگاه کنه فقط با فاصله نسبتا زیادی از الفا راه میرفت
دوباره قرار بود به چه کار نکرده ایی متهم بشه
ییونگی:منتظر دعوتنامه ایی؛برو داخل حرومی
اسیر شدن مچ دستش توی دست بزرگ الفا و پرت شدنش به داخل اتاق باعث شد روی زانوهای دردمندش بیفته و ناله ارومی کنه
الفا صندلی اورد و مقابلش گذاشت و روش نشست
یونگی:بخاطر تو  مجبورم توی بازی مسخره ایی که هیچ دخلی به من یا خانوادم نداره شرکت کنم پس زبون باز کن و از گذشته و خانواده ایی که قبولت نکردن حرف بزن
دهنش خشک شدو بدنش به سرعت یخ بست
الفا چقدر از اون و گذشتش میدونست 
با صورت رنگ پریده و مردمک لرزون چشماش به  چهره ایی که هیچ حسی رو نمیشد ازشون خوندنگاه کرد
جی:ا..از چی حرف میزن..
حرفش تموم نشده بود که
فکش اسیر دستای الفا شد
خشمگین تو صورتش غرید
یونگی: وقت اینکه خودتو به خریت بزنی نیست جانگ هوسوک ؛پس اون دهن فاکیتو باز کنو حرف بزن تا از شکلو قیافه ننداختمت
حتما میدونست از بدو تولد توی پرورشگاه نبوده
باید به هر طریقی شده از زیر جواب دادن به اون الفا قصر در میرفت
با صدایی که سعی میکرد نلرزه اما چندان موفق نبود گفت
جی:من..من  وقتی 9سالم بود وارد پر..پرورشگاه شدم ولی ..ولی  زندگی قبل از پرورشگاهم رو یادم نمیاد..
مشت محکمی توی صورتش زده شد که از شدت ظربه به پهلو روی زمین افتاد
ناله دردمندش توی گلوش خفه شد
یونگی:به من دروغ نگو
فریاد خشمگین الفا باعث لرزیدنش شد
ولی اگه تا سر حد مرگ کتک میخورد از اون روزهای نفرین شده حرف نمیزد
یونگی پس فکر کنم اینو دیگه لازم نداری
اروم دوباره ب حالت نشسته دراومد ولی با دیدن دستبندی ک تنها یادگار ازمادرش بود باعث شد خشکش بزنه
چطور متوجه نشده بود
جی:اون..اون..خواهش میکنم پسش بده
یونگی:چرا باید اینکارو کنم
و از روی صندلی بلند شد و سمت شومینه حرکت کرد
ناخوداگاه از روی زمین بلند شد و پشت سرش با قدم های لرزونش حرکت کرد
یونگی:اگه از گذشتت چیزی بیاد نداری پس این دستبند هم باید فراموش شده باشه
و با اتمام جملش دستبند ظریف رو توی شومینه انداخت
ناباور به دستبندی که توی شعله های اتش بلعیده شده بود نگاه کرد
اونلحظه حظور الفای ترسناک کوچکترین اهمیتی نداشت
با جرعتی که نمیدونست از کجا نشأت گرفته بود  سمت شومینه دویید و نشست و بدون اینکه واسش اهمیت داشته باشه که دستاش میسوزه ،دستشو وارد شومینه کرد تا بتونه دوباره بدستش بیاره
دستاش میسوخت اما سوزش قلبش بیشتر بود
بخاطر اون دستبند دلسوز ترین ادم زندگیش قربانی شده بود نمیتونست همینطوری بیخیالش بشه ..
Yoongi:
به رفتار هیستریک پسر نگاه کرد
موفق شده بود دستبند رو از هیزم های در حال سوختن بیرون بیاره
به دستای تاول زده و خونی رنگش خیره شد 
تحقیر،کتک،درد .. امگا با همه ی اون حسها اشنا بود
کنارش نشست و توی  ی حرکت روی زمین ب حالت خوابیده دراوردش  و با پاهاش پاهای پسر رو قفل کرد
بی توجه به دست و پا زدن پسر برای ازاد کردن خودش  ،پیراهنشو بالا زد
رد کمرنگ شلاق روی بدن امگا هک شده بود
بخیه ها و گوشت های اضافه ایی که نشون میداد بخاطر رسیدگی نکردن بهشون به اون حالت دراومدن
جانگ هوسوک تاوان چه اشتباهی رو پس میداد
جی:خوا..هق خواهش میکنم ولم کن
با صدای پسر به خودش اومد
به چهره شکسته و چشمهای غمگینش نگاه کرد
با لحنی که فقط کمی از تندیش کم شده بود گفت
یونگی:اگه نمیخوای بیشتر ازاین عذاب بکشی بهتره اسم کسی که این بلارو سرت اورده بهم بگی
جی:بزار..برم
کلافه چنگی به موهاش زد و نفسشو بیرون فرستاد
از روی امگا بلند شد
حتی اگه بدترین شکنجه رو واسش در نظر میگرفت تا زمانی که خودش نمیخواست حرف نمیزد
قبل از اینکه  از اتاق بیرون بره چنگ زد و دستبند رو برداشت و سمت خروجی حرکت کرد
به بتایی که جلوی در نگهبانی میداد اشاره کرد تا امگا رو به زندانش برگردونه
Jhope:
هرکاری کرد نمیتونست چراغ قوه رو روشن کنه
سوزش وحشتناک دستش این اجازه رو بهش نمیداد
همونطور که به مچ خالی از دستبندش فکر  میکرد اشکاش دونه دونه پایین افتاد
اونقدر بلا سرش اورده بودن که اصلا متوجه نبوددستبند عزیزش ،که تنها یادگاری از دایه ش بود 
با یاداوری زن اشکاش با شدت بیشتری جاری شدن
((فلش بک))
همونطور که  سعی میکرد حواسشو پرت کنه که خوابش نبره توی جاش غلت خورد
جی:هوسوکی نباید بخوابه چون قراره دایه رو ببینه
صدای ساعت بزرگ که خبر از نیمه شب میداد باعث شد هیجانزده با دستای کوچیکش چشمای خوابالودش رو ماساژ بده  و از جاش بلند بشه
قرار بود با اولین صدای ساعت نیمه شب  پشت سوئیت خدمتکارا  بتایی که به عنوان دایه بهش شیر داده بود رو ملاقات کنه
درسته هیچوقت مادرش رو ندید اما دایه کم از مادرش نبود
البته که دایه رو هرچندماه یکبار میدید و زن بتا کتکش میزد و با حرفای زنندش از خودش میروندش ،اما میدونست همه ی اون کتکا و حرفا به نفع خودش بود
با بی صدا ترین حالت ممکن  قفل در رو باز کرد و از سوئیت بیرون اومد و محل قرارشون ایستاد
سرمای زیاد هوا استخوانهاشو به لرزه درآورده بود اما هیجان صحبت کردن با دایه قلبشو گرم میکرد و همین واسش کافی بود
دایه:هوسوکا!
سمت صدا برگشت و با دیدن زن خوشحال نزدیکش شدو پاهاشو بغل کرد

⭐YOU FOR ME 🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora