⭐️part:16🌙

467 86 54
                                    

Yoongi:
صدای زنگ گوشیش باعث شد چشم از  کتابخونه برداره
دکمه سبز رنگ رو لمس کرد
صدای شاد دکتری که به صورت مخفیانه از جیوون مراقبت میکرد توی گوشش پیچید
دکتر:قربان خواهرتون بهوش اومدن
ناباور بدون اینکه گوشی رو قطع کنه از روی تخت بلند شدو سمت خروجی شروع به دوییدن کرد
...
همونطور که نفس نفس میزد درو باز کرد
به خواهرش که به تاج تخت تکیه داد بود نگاه کرد
دختر همونطور که با لبخند نگاهش میکرد، بغضی صداش کرد
آیو:اوپ..اوپا
بی توجه به دکتر در حال معاینه جلو رفت و دختر رو دراغوش گرفت
دختر با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد
همونطور که به موهای آیو بوسه میزد توی گوشش اروم زمزمه کرد
یونگی:هیشش..من اینجام ؛دیگه  خطری تهدیدت نمیکنه
.........
همونطور که دست دختر توی دستش بود روی صندلی کنار تخت نشست
آیو بدون اینکه حرفی بزنه با سر پایین به ملافه سفید رنگ خیره بود
حالا که بیدار شده بود نمیتونست فرصت رو از دست بده  باید میفهمید خواهرش از چه رازی پرده برداشته بود
دست ازادشو جلو برد و فک دختر رو توی دستش گرفت و سرشو بالا اورد
موهای توی صورتش رو پشت گوشش زد و گونه های خیسش رو پاک کرد
یونگی:جیوونا میدونم الان وقتش نیست اما باید بهم بگی چی باعث شد که این بلا سرت بیاد..
دختر همونطور که گریه میکرد جواب داد
آیو:اوپا معذرت میخوام که به حرفت گوش نکردم و به هوسوک نزدیک شدم
اگه اون وارد زندگیمون نمیشد اینهمه دردسر درست نمیکردم
اخماش توهم رفت
یونگی:منظورت چیه؟امگا چکاری انجام داده..
آیو سرشو تند تند  تکون داد و گفت
آیو:منظورمو بد برداشت نکن ؛ چیزی که میخوام بگم شاید واست قابل قبول نباشه اما حقیقته
یونگی:جیوون من هویت واقعی امگا رو میدونم ..
تو چطور فهمیدی؟
دختر چند ثانیه خیره نگاهش کرد و با صدای ارومی زمزمه کرد
آیو:از زبون نونای بی رحم هوسوک شنیدم..
این منو توی دردسر انداخت..
((فلش بک روز حادثه ))
IU:
برای تولد هوسوک کلی برنامه داشت
مطمئن بود حسابی سوپرایز میشه ..
خوشحال  پاهاشو روی تخت کوبیدو گوشیش رو دراورد و به جونگکوک زنگ زد
با اولین بوق صدای کوک توی گوشش پیچید
کوک:یااا نونا به ساعت نگاه کردی
همونطور که به غر غرهای کیوت پسر میخندید گفت
آیو:برنامه فردا رو که یادت نرفته
کوک:نونا الزایمری چیزی منو گرفته خودم خبر ندارم!؟معلومه که یادم نرفته؛دهن منو صاف کردی اینقدر زنگ‌زدی
همونطور که سمت در اتاق حرکت میکرد خندید
آیو:خیلی خب بخواب خرگوش غر غرو
و با گفتن شب بخیر قطع کرد
نگاهی به راهروی تاریک کرد و اخماشو توهم کشید
آیو:اوپای من فرقی با خوناشاما نداره
و نور گوشیش رو روشن کرد
از پله ها سریع پایین اومد و سمت اشپزخونه قدم برداشت
که توجهش به نور سبز رنگی که از انبارشون روی پله ها تابیده میشد و تا حدودی  فضای اطراف رو روشن میکرد جلب شد
آهی کشید و همونطور که سمت انبار میرفت تا چراغشو خاموش کنه با زیر لب با خودش زمزمه کرد
آیو:معلوم نیست اون اجوشی توی انبار چیکار میک..
با شنیدن صدای دونفری که باهم صحبت میکردن ساکت شد
"حالا باید چیکار کنم ..این گندیه که تو بالا اوردی"
صدای بورام نبود؟!
"وقتی از من کمک میخواستی که از شر هوسوک راحت بشی تا خاندان مین از رابطه خواهر و برادریتون خبردار نشه،
از کثافتکاریای پدرت  و خاندان کیم و بلاهایی که سر امگا اوردن بویی نبرن ،باید فکر این لحظه رو میکردی .."
نفسش توی سینه حبس شد
الان چی میشنید..
"هنوزم دیر نشده بورام ؛عاقلانه فکر کن ،..
نامزدیتو با مین بهم بزن و برگرد پیش من اینجوری میتونیم باهم از توله ایی که از وجود منه و توعه نگهداری کنیم و نگرانی بابت امگا یا  فهمیدن مین نداری"
بورام:میفهمی چی میگی ییسونگ! من عاشق یونگی ام؛من از همون اول علاقه ایی به تو نداشتم اگه اون شب رو  با تو گذروندم فقط بخاطر این بود کاری که گفتم انجام بدی..
خود تو الان نامزد داری پس دست از سر من بردار  و کاری که باید انجام بده و بی سر و صدا از زندگیم برو بیرون
ییسونگ:کاری که میخوای انجام میدم اما اینو یادت باشه کیم بورام اگه کوچک ترین بلایی سر توله من بیاد نابودت میکنم ..
بدنش از خشم زیاد میلرزید
در رو باز کرد که به دیوار برخورد کرد و صدای بدی ایجاد کرد
به بورام و پسرعموش خیره شد
بورام خواست حرفی بزنه که دستشو به نشان سکوت بالا اورد
آیو:بهتره دیگه  اطراف یونگی نبینمت..و اگه کوچک ترین بلایی سر هوسوک بیاد اونموقعست که باید قید تمام ادمایی که واست ارزشمندن بزنی..
........
نمیدونست چطورشب رو تا صبح سپری کرد
با ذهنی آشفته ریسه هارو وصل میکرد
باید به هوسوک میگفت..
اینجوری میتونست از پسر محافظت کنه
کلافه بادکنک توی دستشو ترکوند
آیو:اما امروز تولدشه نباید ذهنشو مشغول کنم
بهتر اول به جیمینی بگم اون میتونه کمکم کنه 
این بهترین کار بود
آهی کشید و سمت اشپز خونه رفت تا کیک رو  برداره
با دیدن کیک دوباره توی فکر رفت
آیو:اخه چه بلایی سرت اوردن هوسوکا..
همونطور که کیک رو بر میداشت سمت خروجی برگشت اما با دیدن ییسونگ ترسیدو کیک از دستش افتاد
درحالی که روی زمین افتاده بود ونشسته خودشو عقب میکشید گفت
آیو:چرا این کارو میکنی؟
ییسونگ:باید خیلی قبل تر نابود میشد؛ اما حالا با رازهایی که از من میدونه زنده بودنش باعث نابودی من میشه
آیو:من اجازه نمیدم بلایی سرش بیاری
ییسونگ قهقه بلندی زد وگفت
ییسونگ:تو خودت نیاز مند کمکی الفا کوچولو شاید اگه دختر اروم و حرف گوش کنی بودی  و توی کاری که بهت مربوط نبود دخالت نمیکردی زنده نگهت میداشتم عاا میدونستی بخاطر تو هوسوک زودتر میمیره..
وبدون اینکه فرصت تحلیل حرفاش رو بده ، موهای بلندش رو دور مچ دستش پیچید و  بی توجه به جیغ دلخراشش سرشو به دیوار کوبید و چاقوش رو وارد شکمش کرد
همه اینها فقط چند ثانیه کوتاه زمانبرد
تنها حسی که اونلحظه داشت پشیمونی بود
پشیمون از اینکه چرا همون شب حقیقت رو به یونگی نگفت 
ییسونگ:منو ببخش جی اوون شی، ولی باید به نصیحت یونگی گوش میکردی و به هوسوک حرومزاده نزدیک نمیشدی...
دیگه نتونست بیشتر از اون مقاومت کنه و هوشیاریشو از دست داد...
..............
Yoongi :
به دختر که با صدای بلند گریه میکرد خیره بود
تمام مدت بازیچه دست کسی شده بود که به عنوان جفت انتخابش کرده بود!؟
آیو:اگه اون شب بورام رو تهدید نکرده بودم شاید هیچ کدوم از این اتفاقها نمیفتاد
اص..اصلا حال هوسوک خوبه؟
کسی از اون خبر داره؟
خواهرش از کدوم حال خوب برای امگا حرف میزد..
شیره وجود  امگارو باب میل کیم ها مکیده بود و نفهمیده بود چه رودستی خورده ...
از درون منفجر شده بود
بی تاب بود و نمیتونست یکجا بند بشه
از روی صندلی بلند شد
همونطور که سعی میکرد صداش بالا نره غرید
یونگی:باید به من میگفتی..
توی لعنتی  باید همون لحظه که فهمیدی به من خبر میدادی
برای جلوگیری از هر حرکت غیر عقلانی از اتاق بیرون اومد ودر رو محکم بهم کوبید و سمت اتاق خودش قدم برداشت
قفسه سینش با هر دم و بازدم میسوخت و کنار شقیقه هاش نبض میزد
چطور به امگا میگفت بخاطر حماقت خواهرش و دست روی دست گذاشتنش زندگیش بفاک رفته بود
چطور میگفت  خانواده ایی که تردت کرده بودن اینبار به قصد کشتنت جلو اومدن
جلوی در باز اتاقش ایستاد
اینقدر عجله کرده بود که خواهرش رو ببینه فراموش کرد در رو ببنده
وارد اتاق شد
اما کتابخونه ایی که کنار رفته بود زیادی شک برانگیز بود
سمت اتاق مخفی پا تند کرد
با دیدن خون روی زمین  اخماش توی هم رفت
نگاهشو اطرافش چرخوند
اثری از امگا نبود
از اتاق خارج شد و لپتاپش رو روشن کرد
فیلمهای دوربین رو چک کرد
با دیدن فیلمها چشماشو بست
اون فهمیده بود..
امگا حالش خوب نبود و دزدیده شدنش گند زده بود به همه چیز
عصبی لب‌تاپ رو توی دیوار کوبید 
حالا میفهمید چرا الفاش به امگا تجاوز کرده بود
اون زودتر از خود احمقش فهمیده بود بهش خیانت شده ..
حرصی گوشیش رو دراورد و شماره جیمین رو گرفت
با اولین بوق صدای جیمین توی گوشش پیچید
جیم:بله هیونگ
همونطور که سمت اتاق لباسش حرکت میکرد جواب داد
یونگی:افرادو اماده کن
جیم:هیونگ اتفاق..
با فریادی که زد اجازه نداد حرف دونسنگش کامل بشه
یونگی:کاری که بهت گفتم انجام بده درضمن جونگکوک رو بفرست پیش جییون
اون بیدار شده و بدون اینکه اجازه حرف دیگه ایی به جیمین بده گوشی رو قطع کرد
حالا باید با چانیول هماهنگ میکردتا دوربینهای جاده ایی رو هک میکرد و میفهمید نقابداری که امگارو دزدیده و سوار ون مشکی رنگ شده بود کجا رفته..
.............
Jhope:
چند دقیقه ایی میشد که بهوش اومده بود
دست و پاهاش محکم بسته شده بودن و از انجام هرکاری مانعش میکردن
البته اگه ازادهم بود کاری انجام نمیداد
سرنوشتش این بود...
همینقدر رقت انگیز قرار بود بمیره ..
خودشو کنج دیوار جمع کردو این اشکهاش بودن که از هم سبقت میگرفتن..
از همه عالم دلگیر بود
"باید بیشتر مواظب سلامتیت باشی  و کلی وزن اضافه کنی؛حتی من تونستم به راحتی بغلت کنم دونسنگ.."
به کسی که دونسنگ خطابش کرده بود نگاه کرد
همون نقابداری که اینجا اورده بودش..
جی:ت..تو ..
نقابدار اجازه نداده بود حرفشو کامل کنه
"نیاز نیست با اون لکنت  مسخره حرف بزنی "و با اتمام حرفش نقابشو برداشت
چیزی که میدید..
مغزش توانایی  هضم کردنشو نداشت
جی:بو..بورام..
بورام رو به روش نشست و با انگشت اشارش اروم صورتشو لمس کرد
بورام:حظور بد موقع تو توی زندگیم باعث شد توی این گنداب فرو برم
و سیلی محکمی بهش زد که باعث شد سرش به دیوار برخورد کنه
ناله ارومی کرد که موهاش  توی چنگای دختر کشیده شد
سرش رو بالا گرفت و همونطور که مشتهای پی در پی به صورتش میزد  فریاد زد
بورام:بخاطر توی حرومزاده مجبور شدم همخواب مردی بشم که علاقه ایی بهش نداشتم و از اون رابطه ی توله حرومی مثل تو به وجود بیاد
وقتی جیوون فهمید و منو تهدید کرد که رابطمو با یونگی بهم بزنم  مجبور شدم اونم از سر راهم بردارم
  با اخرین مشتی که به صورتش زده شد دختر رهاش کرد که به پهلو روی زمین افتاد
سرفه های پی در پیش باعث میشد تا خون توی دهنش روی زمین ریخته بشه
دختر لبخندی زدو موهایی که  چند ثانیه قبل لابه لای انگشتاش بودن رو نوازش کرد
بورام:هوسوکی اگه از جیوون فاصله میگرفتی مجبور نبودی اینهمه تحقیر ، درد و شکستن غرورت رو تحمل کنی
البته تنها دلیلی که تونستم این روزهارو سپری کنم دردی بود که الفام بهت میداد
نامزد بی رحمی دارم!اینطور نیست؟
باورش نمیشد الفا اینطور از جفت خودش رکب خورده باشه
اگه میفهمید حتما قلب گرگش شکسته میشد..
همونطور که گریه میکرد دردمند نالید
جی:چ..چرا اینکار..رو هق کردیی..
فقط..با..ید به..خود..هق هق خود..لعن..تیم.. میگف..تی.. اونو..قت هق.. مثل..همی..شه خودمو..مخ..فی میکر..دم هق هق..
الف..ا هق..حا..ظر بود واسه ..هق خو..شحالی..تو ..هرکا..ری هق هق انج..ام بده..
لعن..ت به هق هق تو که ..زندگ....ی هق ..همه..مارو..به با..زی گرف..هق هق گرفتی..
بورام یقشو گرفت و بلندش کرد و همونطور که گریه میکرد توی صورتش فریاد کشید
بورام:خودم میدونم چه اشتباهی کردم ..
فضا توی سکوت فرو رفت
به صورت دردمند الفا خیره شد
اون یا بهتر میگفت خواهرش تمام پل های پشتسرشو خراب کرده بود بخاطر گذشته فاسد خانوادشون..
اگه میفهمید یونگی از خواهر و برادر بودنشون خبر داره  یا حتی اگه میفهمید بورام بیدار شده چه بلایی سر خودش میاورد..
صدای اروم دختر باعث شد به خودش بیاد
بورام سر پا ایستاد و همونطور که کلتشو سمتش نشونه گرفت گفت
بورام:منو ببخش دونسنگ اما حالا که یونگی از ماجرای بین ما خبر نداره ، برای نجات عشقمون مجبورم تو و جیوون رو از بین ببرم
اینجور کمتر عذاب میکشید
قول میدم زود زود جیوون اونی رو پیشت بفرستم که تنها نباشی..
چشماش رو بست و تسلیم شد
خیلی وقت بود که تسلیم زندگی شده بود اما به اجبار ادامه میداد
اما حالا واقعا وقتش رسیده بود تا کنار بکشه
بورام:زندگی بعدیت رو در ارامش سپری کن دونسنگ عزیز؛ اجازه نده ادمای بزدلی مثل من مانع خوشبختیت بشن
و صدای بلند گلوله ایی که شلیک شده بود نفسش رو بند اورد 
...........
Yoongi:
جلوتراز همه وارد  ویلایی که متعلق به پدر بورام بود شد
افرادش  با نگهبانای ویلا درگیر شده بودن و صدای تیراندازی هر لحظه  بیشتر میشد
اما  اهمیت نداشت
باید کل خاندان کیم رو از بین میبرد
یونگی:جیمین  افرادتو جمع کن پشت ویلا
جیمین بدون زدن حرفی رفت
اینبار مخاطبش الفایی بود که همیشه کمک زیادی بهش میکرد
یونگی:چانیول  ویلای کوچیکو چک کن
چان: تنها بودنت کار عاقلانه ایی نیست
یونگی:کاری که گفتم انجام بده
و بدون اینکه منتظر مخالفتهای بیشتر الفا بمونه وارد ویلا شد
بادیگاردهایی که سمتش حمله ور میشدن با ضرب گلوله از پا در میاورد
وارد اتاق وونیونگ شد
وونیونگ درحالیکه از جام توی دستش می‌نوشید  بهش لبخند زد
وونیونگ:خوش اومدی مستر مین
بیا بشین..
پوزخندی زد  و روی مبل روبه روی الفای پیر نشست
وونیونگ همونطور که جام خالی رو پر میکرد گفت
نیونگ:بنظرت زیادی شلوغش نکردی ..
و جام خالی که حالا از مایع قرمز رنگ پر شده بود  به سمتش گرفت
دستشو جلو برد اما بجای گرفتن جام، مچ دست الفای پیر رو گرفت و سمت خودش کشیدش که باعث شد جلوی پاهاش زانوبزنه
به چهره ی  گیج شده ی کیم نگاه کرد
خم شد و فک الفارو توی دستش گرفت  و اجازه داد گرگش کنترلش کنه
یونگی:به پسرت قول دادم تقاص پس بدی ..دوستدارم  اونجوری که اون میخواد نابودت کنم اما اون فقط ی موجود دلرحمه که نمیتونه به کسی اسیب برسونه ..
پس به روش خودم  جلو میرم
و همونطور که زبون الفارو میون  انگشتاش  نگه داشته بود از روی صندلی بلند شد و کیم رو  بی توجه به دستو پا زدنهاش روی زمین کشید
گرگش قرار نبود به کسی رحم کنه ....
....
همه با دیدنش یک قدم عقب میرفتن
کسی جرعت نزدیک شدن بهشو نداشت
وونیونگ که از شدت درد و خونریزی نیمه هوشیار بود کنار  پای  یکی از افرادش انداخت
یونگی:ببرش
نگهبان:بله قربان..
و در کسری از ثانیه الفای پیر رو بردن
توجهش به جیمین درحالیکه  ییسونگ رو با خودش میاورد جلب شد
جیمین بدون زدن حرفی الفارو جلوی پاش انداخت .
با نوک کفشش زیر فک الفا زد و سرشو بالا نگه داشت
یونگی:نظرت چیه روی صورتت چندتا نقاشی خوشگل بکشیم
ییسونگ  با اخمای توهم سرشو عقب کشید
یونگی:دست به دامن تمام مقدسات شو
قبل از  اینکه بیام سروقتت مرده باشی؛اگه زنده بمونی بعید میدونم به تو خوشبگذره..
بورام:یونگی معلوم هست چیکار میکنی..
ابروهاشو بالا انداخت و سمت صدا برگشت
بورام درحالیکه مچ دستش توی دست چانیول اسیر بود  ترسیده نگاهش میکرد
اروم سمتش قدم برداشت و مقابلش ایستاد
صورت دختر رو توی دستاش قاب گرفت
با انگشتای شصتش زیر چشمای  خیس دختر رو تمیز کرد
یونگی:هیش تونباید بترسی برای تولت خوب نیست
ییسونگ:ازش فاصله بگیر حرومی
بورام: الفا حواست هست داری به جفت خودت اسیب میرسونی
دستشو به حالت فکر کردن زیر چونش زد و دور دختر شروع به راه رفتن کرد و گفت
یونگی:اگه تو همخواب الفای دیگه نشده باشی و توله اونو باردار نباشی  جفت من بحساب میای...
روبه روی دختر متوقف شد و با لحن دارکی ادامه داد
یونگی:اما تو خیانت کردی و از الفای دیگه‌ایی بارداری و قصد داشتی جون خواهر منو بگیری پس تو هیچ ارتباطی با من نداری
و با صدای بلندی فریاد زد
ببریدشون
بی توجه به التماسهای بورام سمت چانیول حرکت کرد
یونگی:امگا کجاست
چانیول  با اخم کمی جواب داد
چان:همه جارو گشتم اما اثری از امگا نبود
یونگی:پیداش کنید و همونطور که از کنار جیمین میگذشت زمزمه کرد
یونگی: زیر سنگم باشه واسم پیداش میکنی.......
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
دیدیدراجب ایو زود قضاوت کردید☹️
اگه ۴۰تا ووت بدید پارت بعد زودتر اپ میشهههه😂ن شوخی کردم ربطی به ووت نداره خودم اپ میکنم ی روزی از همین روزا😂💖
بوس رو لبای یک یکتون💋

⭐YOU FOR ME 🌙Where stories live. Discover now