⭐part:4🌙

412 82 28
                                    

Yoongi:
ب عقربه های ساعت ک خیال حرکت نداشتن خیره شد  8ساعت بود ک خواهر کوچک و سر ب هواش توی اتاق عمل زیر تیغ جراحی با مرگ دست و پنجه نرم میکرد درحالیکه کاری از دستش برنمیودو پذیرش این موضوع ک کمکی ازدستش ساخته نیست بجز صبر کردن ،روی رگ های عصبی مغزش چنگ میکشید
ب پاکت کوچک ابمیوه ایی ک جلوش قرار گرفته شد  نگاه کرد
نگاهشو از دستای دختر الفایی ک نامزدش بود بالا اورد تا ب صورت زیباش رسید
چشمای دختر ب خاطر گریه زیاد باد کرده بودن  اما همچنان سعی میکرد لبخند کوچیکش رو حفظ کنه
بورام:اینو بخور مطمئنم از دیشب چیزی نخوردی
کلافه نفسشو بیرون فرستاد و سرشو ب دیوار پشت سرش تکیه داد
یونگی:جونگکوک چطوره
بورام کنارش نشست و همونجور ک ابمیوه رو توی دستش میزاشت جواب داد
بورام:بخاطر شکی ک بهش وارد شده بیهوش شده بهش سرم زدن حالش بهتر میشه جیمین هم مواظبشه
از گوشه چشم ب دختر بغض الود کنارش ک تمام سعیشو میکرد گریه نکنه نگاه کرد
دستشو دور شونه هاش حلقه کرد و در آغوش گرفتش
لرزش بدن نامزدش نشان از گریه بیصداش داشت
ب موهاش بوسه ایی زد و اجازه داد  تا اروم بشه
باز شدن در اتاق عمل باعث شد سریع از دختر جدا بشه و سمت دکتره هجوم ببره
یونگی:حالش چطوره
دکتر نگاهی اجمالی بهش کرد و گفت
دکتر:خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود
ضربه ایی ک با چاقو ب شکمشون وارد شده بود ب اندام های داخلی اسیبی وارد نکرد و همینطور شکستگی جمجمه خطی بوده
بورام:یعنی بهوش میاد!
دکتر:بستگی ب سیستم ایمنی بدنشون داره
خون زیادی از دست دادن و احتمالا شک ظربه ایی ک ب سرشون وارد شده  باعث بشه ب کما برن
با صدای بم شدش بخاطر کنترل کردن خشمش گفت
یونگی:بلاخره بهوش میاد یا ن
دکتر:اقای مین ما تمام تلاشمون رو کردیم از الان ب بعد ب مقاومت  خواهرتون بستگی داره 
وبا زدن چند ظربه اروم ب شونش رفت
باز شدن دوباره در اتاق عمل و خارج شدن تختی ک بیمارش کسی جز خواهرش نبود نگاه کرد
بورام نزدیک تخت شد و دست خواهرشو گرفت و همونجور ک گریه میکرد مدام تکرار میکرد چشماش رو باز کنه
روی صندلی نشست و ب دور شدن تخت با پرستارهای اطرافش نگاه کرد
کسی ک باعث وضعیت بد خواهرش بود رو ب سزای عملش میرسوند
اتش خشمی ک درونش شعله ور شده بود باعث شد بیمارستان رو ب مقصد عمارتش ترک کنه
..............
  Jhope:
اروم پلکهاشو از هم باز کرد
دیدش تار بود و سر درد بدی داشت
زمین مرطوب بود و بوی رطوبت  رو بخوبی حس میکرد 
چند بار پشت سر هم پلک زد بلکه دیدش واضح تربشه
محیط ناشناخته ایی ک توش بود باعث شد حادثه ایی ک توی خونش رخ داده بود ب یاد بیاره
سریع نشست اما درد بدی ک توی بدنش پیچید باعث شد ناله ارومی کنه
دوباره بادقت مشغول بررسی موقعیتش شد 
اطرافش با نور کمی ک از پنجره بیرون ب داخل تابیده میشد روشن شده بود و میزو صندلی چوبی وسط اتاق قرار داشت
و گوشه اتاق کمدی قدیمی ب چشم میخورد
و اگه با خودش حساب میکرد چیز دیگه ایی توی اون محیط  مرطوب نبود
غمگین قطره اشکی از گوشه چشمش پایین چکید
یعنی حال ایو چطور بود!
اصلا چرا اون بلا سرش اومده بود؟
چرا تو خونه من؟
ذهنش قادر بود ک هزاران سوال دیگه  طرح کنه
اما باز شدن در و پیچیدن رایحه تلخ الفا باعث شد ترسیده بیشتر خودشو توی کنج دیوار جمع کنه
دوستداشت از حال دختر الفا خبردار بشه
اماچشمای خشمگین  الفا ک تضاد عجیبی با صورت خنثاش داشت زبونشو بند اورده بود
درد اشنای توی موهاش باعث شد گوشه لب زخمیشو گاز بگیره
همونطور ک روی زمین کشیده میشد اشکاش پایین می افتاد
روی صندلی نشوندش و خودش روی میز مقابلش نشست
یونگی:میشنوم
ساکت فقط ب الفا خیره شد چی میگفت وقتی خودش از همه جا بیخبر تر بود  و نمیدونست چی شده
الفا از روی میز پایین اومد و همونطور ک دستشو نوازش وارانه توی موهاش حرکت میداد پشت صندلی  ایستاد
نفس هاش تند و کوتاه شده بود
احساس میکرد پوست بدنش از ترس دون دونه شده
یونگی:بهت گفته بودم دور جی اوون نپلکی و با انتهای حرفش
محکم سرشو ب میز کوبید
فشار و دردی  ک ب سرش وارد شده بود  باعث شد نفس کشیدنشو فراموش کنه و حتی توان ناله کردن از شدت درد رو ازش بگیره
جاری شدن خون روی صورتش رو ب راحتی حس میکرد
الفا دوباره روی میز مقابلش نشست و با انگشتاش زیر فکش زد و سرشو بالا اورد
یونگی:کدوم حرومی تورو فرستاده
چشماشو بست و با صدای لرزونش گفت
جی:قسم میخورم کار من نبود من
یونگی بلند فریاد کشید
یونگی:تو چشمام نگاه کنم حرف بزن
همونطور ک گریه میکرد چشماشو باز کرد
میتونست قطره های درشت خونی ک از مژهاش پایین میافتادرو ببینه و البته چشمای همرنگ‌ قطره خونی ک با فاصله کمی نگاش میکرد
یونگی:حرف بزن
جی:کار من نبود... من وقتی..وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ک وسایلمو بزارم و برم سر کارم دیدم نونا تو اشپزخونه زخمی افتاده
قسم میخورم من کاری نکردم
Yoongi:
ب چشمای پر از اشک مقابلش  نگاه کرد
آشغال هایی ک با مظلوم نمایی سعی میکردن از کارشون خودشون تبرئه کنن
اون...
جی:حال ..حال نونا خوبه
مشت محکمی توی دهنش زد و فریاد کشید
یونگی:خفه شوووو
شدت ظربه ایی ک زد اونقدر زیاد بود ک از  صندلی پایین بیفته
از روی میز بلند شد و سمت خروجی حرکت کرد
اما صدای ارومشو شنید
جی:خی..خیلی بی رح..رحمی
از حرکت ایستاد وسمت پسر برگشت و پوزخندی زد
یونگی:میتونم بی رحم ترهم باشم اما این لوِل رو اگه شانس کیریت  خوب باشه و اون چشماشو باز کنه نمیبینی در غیر اینصورت هر ثانیه ک بگذره ب تمام مقدسات التماس میکنی ک زودتر بمیری..
از انبار بیرون اومد و ب  بتایی ک محافط در بود گفت
یونگی:میدونی ک چکاری باید انجام بدی
محافظ تعظیمی کرد و جواب داد
محافظ:بله قربان
سری تکون داد و سمت عمارت بزرگ پشت سرش برگشت
بایداول دوش میگرفت
نیاز داشت ذهنش ازاد بشه
باید تهتوی ماجرا رو در میاورد
................
Jhope:
نمیتونست تکون بخوره
تمام بدنش درد میکرد
باز شدن دوباره در باعث شد دردشو فراموش کنه و توی خودش جمع بشه
اما بتای گنده ایی ک بازوش رو گرفت و تکون داد باعث شد نفس راحتی بکشه ک الفا سراغش نیومده
بتا چشمهاش رو بست
ترسیده سعی کرد خودشو عقب بکشه اما صدای محافظ ک خطاب ب چند نفر باعث شد مقاومت نکنه
محافظ:ببریدش
بازوهاش میون دستایی بزرگی اسیر شد و  بلندش کردن
پاهاش تحمل وزنشو نداشت و نمیتونست قدم برداره  و فقط روی زمین کشیده میشدن
بعداز چند دقیقه راه رفتن
از حرکت ایستادن و هل داده شدنش باعث شد روی زمین بیفته
و صدای بسته و قفل شدن در باعث شد  بفهمه توی مکان دیگه زندانی شده
دستای لرزونشو بالا اورد و چشماهاشو باز کرد
ترسیده ب محیط تاریک نگاهی کرد
نفسش سنگین شده بود
دستاشو روی گوشش گذاشت و و سرشو روی پاهاش گذاشت و ملتمس با صدای ضعیفش گفت
جی:خواهش هق هق..خواهش میکنم درو باز هق..هق کنید..حرفمو باور کنیدهق..من کاری نکردم...
اگه بهش میگفتن  قراره دوباره اتفاقات بچگیتو تجربه کنی حتما ب زندگیش پایان میداد
اما حالا اونقدر ترسیده بود ک هیچ کاری نتونه انجام بده
ترس ... تنها همراهی ک هیچوقت تنهاش نمیزاشت
درست 14سال قبل همین اتفاق واسش افتاده بود و تو همچین شرایطی گیر افتاده بود
اون الفا هم باورش نکرده بود
یاداوری اون روز باعث شد بیشتر توی خودش جمع بشه و گریه کنه
《Flash back 》
با چشمایی ک از خوشحالی خیس شده بودن ب ابنبات خوشگل توی دستش ک صاحب فروشگاه به عنوان هدیه کریسمس  داده بود نگاه کرد
باورش نمیشد بلاخره اونم میتونست ابنبات خودشو داشته باشه
ابنبات رو مثل شیئ با ارزش در اغوش کشید وسمت  عمارت بزرگ شروع ب دوییدن کرد
درد پاهای کوچکش باعث نشد از سرعتش کم کنه
میخواست هرچه زودتر اون خوشمزه شیرین رو داخل جعبه ی چوبی ک باغبون عمارت واسش درست کرده بود  نگهداره و  شب قبل از کریسمس اونو کنار شومینه بزاره ک بابا نوئل واسش هدیه بیاره و ارزوش رو برآورد کنه
فکر اینکه بلاخره میتونه از بابانوئل هدیه بگیره قلب کوچولوش رو تندتر ب تپش مینداخت
از در ورودی خدمتکارا وارد عمارت شد و پشت درخت قایم شد 
نگاهشو ب اطراف چرخوند
جی:هوسوکی کسی حواسش نیست؛ ابنبات خوشگلمونو ببر خونه
بعداز اینکه مطمئن شد کسی متوجه حضورش نشده از پشت درخت بیرون اومد
اما هل داده شدن یهویش باعث شد ابنبات خوشگلش از توی دستش بیفته و خورد  بشه
ناباور با چشمای اشکی ب خورده های  ابنباتش توی روکش پلاستیکی شفافش خیره شد
همونطور ک اشکاش پایین میافتاد سمت کسی ک هلش داده بود برگشت
برق چشمای یی سونگ پسرعموی الفای  بدجنسش   باعث شد  از ترس خودشو روی زمین عقب بکشه
ییسونگ:چی رو داشتی مخفیانه با خودت وارد عمارت میکردی !
ب ابنبات خورد شده کنارش چنگی زد واز دید الفای ۸ساله مخفیش کرد
جی:هی ..هیچی
یی سونگ موهاش رو چنگ زد و جیغ کشید
یی سونگ:بهم بگو چی داری
برای جلوگیری از کنده شدن ماهاش دستش رو بالا اورد اما ارزو کرد کاش هیچوقت دستشو بالا نمیاورد
ابنباتش پایین افتاد و یی سونگ  توجهش بهش جلب شد و خم شدو برداشتش
یی سونگ:ابنبات دزدیدی!
با چشمای اشکیش جواب داد
جی:او..اون ابنبات منه پ..پسش بده
یی سونگ ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
یی سونگ:اگه میخوایش پس بگیرش
و شروع ب دوییدن کرد
درسته ابنبات خورد شده بود اما هنوز همون مزه رو داشت و مطمئنا بابانوئل قبولش میکرد
پس شروع ب دوییدن  دنبال پسر بچه الفا کرد
اما یی سونگ کمی جلوتر زمینخورد و ابنبات از دستش افتاد
ترسیده از گریه های بلند الفا کنارش نشست و گفت
جی:خوبی
"اینجا چخبره "
مطمعن بود قلب کوچکش ی تپش رو جا انداخت
سریع بلند شد و از یی سونگ فاصله گرفتو سرشو پایین انداخت 
زیر چشمی ب پدرش ک کمک یی سونگ میکرد تا از جاش بلند بشه نگاه کرد
"یی سونگا حالت خوبه!"
پسر الفا همونطور ک گریه میکرد جواب داد
یی سونگ:عمو وون یونگ من داشتم ب هوسوک  میگفتم ابنبات دزدیدن کار خوبی نیست اما اون منو هل داد
با چشمای درشت شده سرشو بالا اورد و ب پسر بچه ایی ک با برق شیطانی چشماش نگاهش میکرد نگاه کرد
چطور اینقدر راحت دروغ میگفت
وونیونگ:تو چ غلطی کردی 
با صدای پدرش چند قدم عقب رفت
جی:دور..دوروغ میگه من کاری نکرد..
با سیلی محکمی ک ب صورتش زده شد روی زمین افتاد
صدای سوتی ک توی گوشش پیچید باعث شد چند ثانیه سرش گیج بره
ای کاش میتونست ب زبون بیاره و ب پدرش فریاد بزنه تحمل سنگینی دستش برای جسم کوچیکش زیادی غیر قابل تحمله
اما مچاله شدن یقه پیراهن نخی قدیمیش توی دستای قدرتمند پدرش فقط بارش چشماش رو بیشتر کرد
و سیلی های بعدی ک مهمون صورتش میشد
گوشه لبش میسوخت
حرکت اروم و گرم خون ک از بینش خارج میشد حس کرد اما جرعت نداشت حتی دستشو بالا بیاره و با گوشه لباسش خون روی صورتشو تمیزکنه
وونیونگ:حرومزاده عوضی ادمت میکنم
و همونطور ک یقه پیراهنش توی دستش گرفته بود سمت انباری ک کسی از افراد عمارت حتی نزدیکش نمیشد  حرکت کرد
داستانهای ترسناکی  ک راجب اون انبار شنیده بود باعث شد ملتمس ب دست پدرش چنگ بزنه
جی:آپا..آپا ...خواهش.. میکنم من کاری نکردم
کشیده محکمی ک ب دهنش زده شد باعث شد هق هق کنان ب چشمای عصبی پدرش خیره بشه
وونیونگ:اگه جرعت کنی و دوباره آپا صدام کنی میکشمت فهمیدی؟!
ترسیده سرشو ب نشان تایید تکون داد
اما فریاد بلند الفا باعث شد  بدنش با شدت بیشتری ب لرزه در بیاد
وونیونگ:نشنیدم
جی:ب..ب..بله..آ...آقا
جلوی در انبار ایستادن
وون یونگ رو ب دو نگهبان غرید
وونیونگ:این درو باز کنید و همگی از اینجا برید و تازمانیکه دستور ندادم اینجا نمیاید فهمیدید
نگهبانهایی ک ترسیده ب نظر میرسیدن با گفتن بله قربان در رو باز کردن و  اونجا رو ترک کردن
الفا سمتش برگشت و با پوزخند روی لبش دستشو گرفت و داخل انبار هلش داد ک روی کاور پلاستیکی افتاد
سعی کرد بلند بشه اما نتونست و بین دو کاوراطرافش دراز کشید و ترسیده ب محیط عجیب اطرافش نگاه کرد  
وونیونگ:امیدوار بودم ی روز تو این موقعیت ببینمت اما نمیتونم فعلا از دستت خلاص بشم حالا اینقدر اینجا کنار این جسدهامیمونی ک توی ذهنت باقی بمونه هر کار اشتباه چ تاوانی ب دنبال داره
و در رو توی صورت بهت زده و  ترسیدش بست
ب سرعت بلند شد و خودشو ب در رسوند و تلاش کرد در  رو باز کنه اما نتونست
مشتهای کوچک و ناتوانش رو  پی در پی ب در کوبید و همونطور ک گریه میکرد با صدای بلند التماس کرد
جی:آپاااا ..آپاا خواهش میکنم درو باز کن
آپاا من میترسم درو باز کن آپااا
اما صدای بلند پدر بی رحمش ک دستور قطع برق رو میداد باعث شد کنار در بشینه و ترسیده ب اجسادمقابلش خیره شد
جی:اوماا ..نجاتم بده..اوماا
قطع یهویی برق باعث شد جیغ بلندی بکشه  و دستاشو روی گوشهاش بزاره و چشماشو ببنده و اروم زمزمه
جی:حرفمو باور کنید..لطفا درو باز کنید
چند دقیقه با چشمای بسته نشسته بود و توان انجام کاری نداشت
دمای سرد انبار باعث شد بیشتر توخودش جمع بشه
فقط چند ثانیه چشماش رو باز کرد
اما تاریکی مطلق باعث شد  خیسی داغی توی شلوارش رو حس کنه
اون فقط ی پسر بچه امگای 7ساله بود و بودن در اون موقعیت قطعا از توانش خارج بود
..........................
   ⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐🌙⭐
آناناسای خوشگلم 🤗😍
اگه عضو کانال تلگرام نیستید حتما عضو بشید
البته اونایی ک فیک رو دوستدارن میخونن حتما عضو بشن چون احتمالش هست تا چند روز اینده برنامه هامو روی گوشی دیگه انتقال بدم
رمز واتپدو اینا یادم نیست
خالصه ک اگه حذف بشه تو تلگرام ادامه میدمش تا دوباره نصب کنم 😬
ووت و کامنت فراموش نشه ❤
بوس رو لبای یک یکتون💋

⭐YOU FOR ME 🌙Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz