⭐️part:9🌙

450 79 59
                                    

Jimin:
همونطور که روی صندلی توی راهرو بیمارستان نشسته بود سرشو به دیوار سرامیکی پشت سرش چسبوند و چشماش رو بست
بوی الکل و مواد ضدعفونی‌کننده حالشو بهم میزد اما مگه مهم بود!
تا زمانیکه وضعیت جانگ پایدار نمیشد باید شخصا مواظبش میبود
اصلا دوست نداشت  اخرین شانسشونو برای پیدا کردن اشغالی که زندگیشونو به بازی گرفته بود با مرگ امگا از بین بره
البته که دوست نداشت ی ادم بی گناه بخاطر برادرش بمیره
آیشششش
چرا زندگیشون اینقدر یهویی بفاک رفت!؟
جونگ:جیمین
چشماشو باز کرده به چهره خسته جونگسوک که حالا جلوش زانو زده بود نگاه کرد
جونگ:یک هفته شده ..من بدون دیدن جیوون دوام نمیارم خواهش میکنم ..خواهش میکنم یونگی رو راضی کن اجازه بده فقط یکبار با حظور خودش ببینمش
الفای مقابلش زیادی درمونده بود
نمیفهمید تو مغز هیونگش چی میگذشت
چرا اجازه نمیداد خواهرشو ببینن
اصلا کجا مخفیش کرده بود
باید همون روزی که یونگی بهش گفته بود خودش جیوون رو برمیگردوند عمارت
فشار اتفاقات و مشکلات اخیر باعث شد از کوره در بره..
  یقیه جونگسوک رو توی دستاش مچاله کرد و فریاد زد
جیم:لی جونگسوک شرایطو از اینی که هست واسم سخت ترش نکن
میدونی که  حتی منم نمیدونم  کجا مخفیش کرده؛
فکر میکنی من دلتنگش نیستم؟
فکر میکنی من دوست ندارم خواهرم دوباره چشماشو باز کنه و واسم شیرین زبونی کنه هااااا
کوک:جیمینا..چیکار میکنی..
به دستای لرزون جونگکوک که سعی داشت دستاشو از یقیه الفا جدا کنه نگاه کرد
اگه این مدت امگاش کنار نبود بی شک دیوونه میشد
جونگکوک بدون زدن حرفی  سرشو دراغوش گرفت و مشغول نوازش موهاش شد
صدای قدم هایی که ازشون فاصله گرفت نشون میداد که جونگسوک رفته
حالا اجازه داد که اشکاش ازادانه رها شن و لباس جفتشو خیس کنه
رایحه امگا ،نوازش موهاش توسط امگا و بوسه های پی در پیش..
نیاز داشت
به همه اینها نیاز داشت تادوباره تجدید قوا کنه
بعداز چند دقیقه کوک ازش فاصله گرفت و با گذاشتن انگشت اشارش زیر فکش سرشو بالا اورد
حالا به چشمای همدیگه نگاه میکردن
امگا همونطور که رد  اشکاش رو از روی گونش پاک میکرد گفت
کوک:هوسوک بهوش اومده
باورش نمیشد بلاخره بهوش اومده بود
خواست بلند بشه تا با چشمای خودش ببینه؛اما کوک بهش این اجازه رو نداد و با گذاشتن دستاش روی شونه هاش سرجاش نشوندش
کوک:الان نمیتونی ببینیش بهتره اجازه بدیم با خودش خلوت کنه و بلائی که سرش اومده رو هضم کنه
کلافه چنگی به موهاش زد ...
لعنت بهت مین فاکینگ یونگی
..............
Kook:
وارد کافه کوچیک رو ب روی بیمارستان شدن
پشت میز نشت
نمیدونست چطور راجب اتفاقی که برای هوسوک افتاده با الفا حرف بزنه
به جیمین که با قهوه و شیرموز سمتش میومد نگاه کردو توی فکر فرو رفت
[یکساعت قبل ..]
همونطور که با حوله نمناک صورت هوسوک رو تمیز میکرد  گفت
کوک:هوسوکی  امروز بهتر بنظر میرسی ؛نمیخوای چشماتو باز کنی؟
سکوتی که  بنظر میومد تا ابد قصد شکسته شدن نداره باعث شد دو قطره اشک از چشماش پایین بیاد
روی صندلی کنار تخت نشست مشغول نوازش موهای سفید شده امگا شد
روز اولی که هوسوک  تشنج کرد متوجه تارهای سفید رنگ موهاش شده بود اما نمیخواست  قبول کنه که بلایی سر هوسوک اومده باشه
اما امروز صبح وقتی چشماشو باز کرد و موهای یکدست سفید رنگشو دید چیزی درونش شکست
چیزی که دوست نداشت اتفاق افتاده بود
نمیدونست هوسوک اگه چشماشو باز کنه میتونه بااین اتفاق کنار بیاد یا ن
اصلا چطور به جیمین توضیح میداد
همین حالاهم الفاش بخاطر کار هیونگش اونقدر خجالتزده بود و  عذاب وجدان داشت که وارد اتاق نمیشدتا هوسوک رو در اون وضعیت نبینه
آهی کشید و سرشو روی  تخت کنار دست امگا گذاشت
اگه اونروز نمیرفت خونه هوسوک و گوشی نونا رو پیدا نمیکرد و به قصد باز کردن رمز گوشی که فقط با اثر انگشت نونا امکان پذیر بود
یا حتی اون ویدیو واسش فرستاده نمیشد
هیچکدوم از اینها اتفاق نمیافتاد
تکون خوردن انگشتای باند پیچی شده باعث شد سریع سرشو بالا بیاره
به چشمای باز هوسوک که به سقف نگاه میکرد نگاه کرد
باورش نمیشد بلاخره هوسوک چشماشو باز کرده بود
کوک:هو..هوسوک!
هوسوک به ارومی سرشو به سمتش چرخوند و اشکاش گونشو خیس کرد
میخواست روی تخت بشینه اما نتونست و خواست بیفته
به خودش اومد و دستاشو دور امگا حلقه کرد 
هق هق های اروم امگا رفته رفته بلند تر شد
کوک:هر اتفاقی که بیفته من تا اخرش کنارتم هوسوک
......
جیم:کوک حالت خوبه؟
باصدای جیمین به خودش اومد و به چهره نگران الفا لبخندی زد
اگه خودش بهش میگفت بهتر بود
کوک:مینی..
جیمین لبخندی زد و روی میز خم شد و بوسه ایی به لباش زد 
جیم: دلم واسه مینی صدا زدنات تنگ شده بود بانی
لبخند خجالت زده ای روی لبش نقش بست و مشت ارومی به بازوی الفا زد
کوک:یااا جدی باش
جیمین اروم خندید و سری تکون داد
جیم:جانم بیب میشنوم
نفس عمیقی کشید
کوک:ت..تو میدونی چرا موهای امگاهابه سفید تغییر رنگ میدن
جیمین گیج شده سری تکون داد
جیم:ی چیزایی راجبش میدونم اما اتفاقی افتاده
سری تکون داد و دستای الفا رو توی دوتا دستاش گرفت
کوک:وقتی یک امگا به هر دلیلی تا این سن نتونه دوره هیت یا حتی سکس رو تجربه کنه  اگه بدون امادگی وارد رابطه بشه یا الفا،بتا،یاحتی امگایی بدون اجازه امگا باهاشون همخواب بشن و این رابطه فقط برای یک شب باشه،گرگ امگا سردرگم و بخاطر تجربه نکردن دوباره رابطه بااون شخص افسرده میشه و به مرور میمیره و صاحب گرگ بلافاصله بعداز مرگ گرگش میمیره
جیمین از پشت میز بلند شد وعصبی غرید
جیم:کوک میدونم؛ خواهش میکنم برو سر اصل مطلب
کوک:جیمین...هوسوک اولین تجربش با هیونگ تو بوده
اگه یونگی هیونگ هوسوک رو مارک نکنه و پسش بزنه میمیره
وقتی نتونسته تا الان هیتش رو تجربه کنه یعنی  تا حالا نتونسته احساس امنیت کنه
فکرشو کن هوسوک کل زندگیش رو با ترس گذرونده
این خودش ی دلیل محکمه که اون نمیتونه به کسی آسیب برسونهو تمام عمرش قربانی بوده
جیمین از پشت میز بلند شد
جیم:کوک برو عمارت هیونگ و برای اینکه شک نکنه دوساعت دیگه برگرد بیمارستان
راجب بیدار شدن هوسوک کوچک ترین حرفی نزن
مقابل الفا ایستاد
کوک:میخوای چکار کنی جیمین
الفا همونطور که دستاشو دور کمرش حلقه میکرد جواب داد
جیم:کاری که گفتم انجام بده الان نمیتونم بگم
و لباشو محکم روی لباش گذاشت و بوسه کوتاه اما عمیقی زد
.......
Yoongi:
از اسانسور خارج شد و رو ب روی واحدی که برای تولد بورام خریده بود ایستاد
رمز رو وارد کرد
باز نشدن در باعث شد اخماش توهم فرو بره
زنگ درو زد و منتظر موند اما در باز نشد
میدونست بورام خونست
نمیخواست بلایی سرش بیاد
به همین خاطر دوتا از افرادشو فرستاده بود تا مواظب رفت و امد الفاش باشن
به نگهبانی زنگ زد
نگهبان:بله قربان
یونگی:کارت یدکی  واحد 20رو بیار
گوشی رو قطع کرد
کمتراز چند دقیقه کارت بدستش رسید
کارت رو به کیبورد چسبوند و در باز شدو وارد اپارتمان شد
وسایل شکسته  باعث شد یاد صحنه اشنایی بیفته
اخماش توی هم فرو رفت
سمت اتاق قدم برداشت اما با دیدن بورام که وسط شیشه های شکسته گوشه دیوار نشسته بود متوقف شد
بورام: بلاخره اومدی؛فکر کردم واقعا فراموش کردی که جفتی داری
روی شیشه ها پا گذاشت
صدای شکسته شدن بیشترشون مغزشو اروم میکرد
کنار بورام زانو زد و براید استایل بغلش کرد
وارد اتاق خواب مشترکشون شد  و دختر رو روی تخت گذاشت
و مقابلش روی صندلی نشست
همونطور که سیگارشو روشن میکرد  سرتا پای الفارو از نظر گذروند
یونگی:چرا فکر کردی فراموشت کردم
بورام بهش پوزخندی زدو همونطور که اشکاش پایین میافتاد گفت
بورام:الفات فراموشم کرده ؛اگه فراموشم نکرده بودی هیچوقت به ی امگای بی دفاع تجاوز نمی..
اجازه نداد حرفای دختر گریون مقابلش تمام بشه و لباشو روی لباش کوبید و خشن بوسیدشون
یونگی:جرعت نکن دوباره راجب این موضوع حرف بزنی
بورام:چرا!؟
چرا نباید راجبش حرف بزنم!
تو  میدونی که کار هوسوک نیست ولی بازم جلوی الفارو نگرفتی تا بلایی سرش نیاره
اخطار آمیز به بورام نگاه کرد
یونگی:کافیه
اما مثل اینکه بورام نمیخواست مجالی بهش بده
بورام:چرا دست از سرش بر نمیداری
ولش کن بزار برگرده به زندگی معمولی خودش
اون به اندازه کافی تو این زندگی عذاب کشیده
سیگارشو گوشه ایی انداخت و عصبی روی دختر خیمه زد
دستاشو کنار سر دختر ستون بدنش کرد
یونگی:کیم بورام بهتره حرف اصلی که باعث شده اینقدر اشفته بشی به زبون بیاری
بورام همونطور که با صدا گریه میکرد فریاد زد
بورام:هیچوقت نمیتونی بفهمی با چه هیجانی میخواستم به الفام بگم داره پدر میشه اما اون داشت توی انبار به ی امگای بیگناه تجاوز میکرد و وقتی منو دید بی تفاوت رفت
چند ثانیه بدون اینکه پلک بزنه به چشمای خیس از اشک دختر نگاه کرد
حسی که درونش شکل گرفته بود رو نمیدونست چه اسمی واسش بزاره
یونگی:چی گفتی
بورام:کجای اینکه داری آپا میشی رو متوجه نشدی مین یونگی
یونگی:چندماهه
بورام با گونه های قرمز رنگ همونطور که اخم کرده بود جواب داد
بورام:یک ماه
لبخند کوچیکی زد ولبای دختر رو دوباره بوسید اما اینبار نه از روی خشم بلکه از خوشی کوچکی که توی دلش بوجود اومده بود
دستاش زیر تاپ ساتن مشکی رنگ دختر خزید و پوست کمرشو نوازش کرد
ناله های دختر توی دهنش باعث شد دستش پایین تر بیاد و به باسن دختر چنگ بندازه
صدای  زنگ گوشیش باعث شد از خلسه ایی که توش فرو رفته بود بیرون بیاد
میخواست بیخیال بشه اما با دیدن اسم مخاطب از روی دختر بلند شد و تماسو وصل کرد
مارک:قربان  ...
با شنیدن حرفای مارک اخماش توهم رفت
نگاهی به چشمای معصوم بورام کرد و گوشی رو قطع کرد
یونگی:وسایلتو جمع کن راننده میاد دنبالت برمیگردی عمارت
بورام:اما
یونگی:برمیگردی عمارت
مطمعن بود لحنش اونقدری جدی هست که جای مخالفت نباشه
از اپارتمان بیرون اومدو سمت اسانسور حرکت کرد
این بازی زیادی طولانی شده
باید هرچه زودتر تموم میشد
.........
Jhope:
صداهای التماسش توی گوشش میپیچید و باعث میشد  قلبش از ترس تندتر بتپه
جی:من کجام!
نگاهی ب خودشش کرد
لباس بیمارستان تنش بود اما اون اتاق...
چرا توی اون اتاقه
وونیونگ:حرومی به حرفای کسی که قراره از امروز صاحبت بشه گوش میکنی وگرنه میندازمت تو قفس پسرام
فهمیدی
از حرفای مرد سر در نمیاورد
به هوسوک کوچولوی مقابلش که حسابی ترسیده بود نگاه کرد و فریاد زد
جی:نرو..خواهش میکنم وارد اتاق نشو
اما هوسوک کوچولو انگار صداشو نمیشنید
وارد اتاق شد
دیدن آجوشی که با چشمای ترسناکش براندازش میکرد باعث شد به خودش بلرزه
آجوشی:آیگووو نیاز نیست بترسی پسرجون بیا جلو
اگه به حرف آجوشی مقابلش گوش نمیداد حتما شیطان بیرون از اتاق خوراک گرگها میکردش
ای کاش میتونست جلوی خودش رو بگیره
اما ناتوان فقط ایستاده بود و به بلایی که سرش میومد نگاه میکرد
هوسوک اروم جلو رفت و دو قدمی مرد ایستاد
آجوشی ترسناک از صندلی بلند شد و همونطور که دورش میچرخید اروم پشت سرش قرار گرفت
آجوشی:از الان ب بعد منو ارباب صدا میزنی و حق نداری از دستوراتم سرپیچی کنی فهمیدی
ترسیده سری تکون داد
جی:بله ارباب
پیرمرد خندید
آجوشی:آفرین پسر خوب
با حس کردن دستای مرد که باسنشو نوازش میکرد  ترسیده جیغی زد
ازش فاصله گرفت
پیرمرد که انگار  از کارش زیاد خوشش نیومده بود سیلی محکمی بهش زد و  سمت میز پرتش کرد
و روش خیمه زد و مشغول دراوردن لباساش شد
همونطور که سعی میکرد جلوی پیرمرد رو بگیره  با گریه فریاد زد
جی:آپااا خواهش میکنم نجاتم بده ...آپاااااا.. کمکم کنننن..آپ..
دستای بزرگ و چروک مرد جلوی‌ دهنش باعث شد نتونه حرفشو کامل کنه
نگاه لرزونش به گلدون مسی افتاده روی میز قفل شد
به سختی دستشو بهش رسوند و گلدونو توی دستش گرفت و با تمام توانش به سر آجوشی روش ضربه زد
جریان خون از سر پیرمرد روی صورتش میریخت اما کمترین اهمیتی نداشت
اجوشی بیهوش رو از خودش کنار زد و با پوشیدن لباسش از اتاق بیرون رفت
بی توجه به نگاه های خیره خدمتکارای عمارت
سمت اتاق پدرش حرکت کرد
بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد
دیدن پدرش درحالیکه پسرکوچکی رو  با لبخند دراغوش گرفته بود باعث شد قلبش فشرده بشه
وقتی داشت از پدرش درخواست کمک میکرد اون مشغول بازی با پسر کوچولوش بود؟
پس خانواده جدیدی که نتونسته بود ببینه اونها بودن
زنی که کنارپدرش  ایستاده بود وقتی متوجهش شد جیغ خفه ایی کشید و دستاشو شکه جلوی دهنش گذاشت
پدرش جهت نگاه زن جدیدش رو دنبال کرد .وقتی متوجه شد پدرش حظورشو حس کرده گفت
جی:ق..قربان می..میشه منو..بن..بندازین..توی ..قف..قفس ..گرگا؟
........
ترسیده چشماشو باز کرد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن
صورتش از اشک و عرق خیس شده بود
پرستاری که مشغول تنظیم سرمش بود به سرعت بالای سرش اومد
پرستار:اقای جانگ حالتون خوبه؟
چند ثانیه به اطرافش نگاه کرد
همینکه دوباره توی اون اتاق نبود از تمامی مقدسات تشکر میکرد
پرستار با دلسوزی لیوان ابی واسش ریخت و کمک کرد تا اب بخوره
باز شدن ناگهانی در باعث شد کمی به پرستار نزدیک بشه وبی اختیار گوشه لباسشو بگیره
جیم:اتفاقی افتاده
پرستاره:مثل اینکه کابوس بدی دیدن
جیم:تنهامون بزار
پرستار:بله اقای مین 
پرستارلبخند اطمینان بخشی بهش زد و از اتاق بیرون رفت
ترسیده توی خودش جمع شد و سعی کرد تا حدامکان  از الفا فاصله بگیره
جیمین روی صندلی کنار تخت نشست و بعد از چند ثانیه مکث با لحن غمگین و پشیمونی شروع به حرف زدن کرد
جیم:خواهش میکنم نترس فقط میخوام معذرتخواهی کنم بابت اتفاقی که افتاده
میدونم اتفاقی که برای جیوون افتاد  تقصیرتو نیست و خود تو هم قربانی بودی و البته هنوزم  هستی ..
نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد
جیم: ببخش که نتونستم زودتر وارد انبار بشم و جلوی هیونگمو بگیرم
میدونم هرکاری که بخوام واست انجام بدم هیچکدوم از بلاهایی که سرت اومده رو جبران نمیکنه و قرار نیست از ذهنت پاکشون کنه
اما بهت قول میدم این اخرین بارمیشه که کسی بهت اسیب میرسونه
الفای مقابلش 180درجه با الفای بی اعصابی که میشناخت فرق میکرد
اما اسیب بیشتر از اینکه بهش تجاوز شده بود مگه وجود داشت !؟
بالاتراز تجاوز چی میتونه باشه
همونطور که بی صدا اشکاش پایین میریخت به چهره خسته مقابلش نگاه کرد و با صدای گرفته ایی شروع ب حرف زدن کرد و هیستریک با هر کلمه که از دهنش بیرون میومد محکم با مشتاش روی لباش میکوبید
جی:م..من خی..خیلی ترس..یده هق هق بودم .میخواس..میخواستم ..حر..حرف..بزن..م هق .. اما ..او..اونقدر ترس..ترسیده بودم هق هق ..که ..زبو..نم بند او..اومده ..بود
جیمین سریع نزدیکش شد و دستاش روگرفت و بغلش کرد
صدای لرزون الفا باعث شد اشکاش با شدت بیشتری پایین بریزن
جیم:خواهش میکنم به خودت اسیب نزن ؛قول میدم تقاص کارشو پس بده
((چند دقیقه بعد))
با کمک جیمین  وارد دستشویی شد
دوستداشت صورتشو با اب سرد بشوره
اما دیدن چهره ناآشنای توی آیینه مقابلش باعث شد خشکش بزنه
با تردید انگشتای لرزونشو به موهای سفید رنگش رسوند
همزمان دوقطره اشک از چشماش پایین افتاد
چی میشد همه ی این اتفاقها فقط ی کابوس باشه
مثل تمام کابوس هایی که هر شب میدید.
جیم:متاسفم
تاسف درد هیچکدوم رو دوا نمیکرد
باید منتظر میموندن تا ببین سرنوشت چ خوابی واسشون دیده
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
پارت جدید واسه اناناسای خوشگل 🍍🧚‍♀️
از الان ب بعد روند پارت گذاری مثل قبل میشه 😬
از خوندن این پارت لذت ببرید 💗
بوس رو لبای یک یکتون💋

⭐YOU FOR ME 🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora