1

458 68 15
                                    

جان مجبور بود اون خونه رو اجاره کنه ، حتی با وجود این که میدونست باید با همخونه اش اونجا زندگی کنه و حتی وقتی بهش گفتن همخونه اش زیاد آدم نرمالی نیست
اون چاره دیگه ایی نداشت ، با پولی که درمیاورد نمیتونست دنبال جای دیگه ایی بگرده
حداقل این خونه به محل کارش نزدیک بود و دیگه نیازی نبود میزان قابل توجهی از پولش رو هرماه بابت سوار شدن تاکسی خرج کنه

تمام مدتی که چمدونش رو از تاکسی پایین آورد و زنگ در رو فشار داد به این فکر میکرد که کنار اومدن با یه مرد که همیشه روی ویلچره و به گفته کسی که خونه رو بهش پیشنهاد داده بود ، آدم ساکت و درونگراییه مگه چقدر میتونه سخت باشه
درست چند دقیقه بعد از به صدا در اومدن زنگ در یه خانم  نسبتاً مسن با سر وضع مرتب و یه لبخند مهربون روی لباش درو برای جان باز کرد
جان به محض دیدن زن لبخند زد :روزبخیر ...من ...جان واتسونم ...شما باید خانم هادسون باشید ...من قراره ..

لبخند خانم هادسون با دیدن جان بیشتر کش اومد ، اون مچ دست جان رو گرفت و قبل از این که جان بتونه حرفاشو تموم کنه اونو داخل خونه کشید و با لحن پر از محبتی شروع به صحبت کرد : میدونم ، میدونم ، قراره همخونه شرلوک باشی ، نمیدونی چقدر خوشحالم که بلاخره یه نفر حاضر شده با این بچه زندگی کنه ...

جان با تعجب به خانم هادسونی که اونو دنبال خودش از پله ها بالا میکشید نگاه کرد و بعد سعی کرد چیزی بگه اما واقعاً نمیدونست چی باید بگه ، درست تا زمانی که پشت در رسیدن و خانم هادسون ضربه آرومی به در زد
جان ساکت موند و سعی داشت بفهمه چرا رفتار صاحب خونه اش انقدر عجیبه
اما با صدایی که بهشون اجازه ورود داد افکار جان یه گوشه ذهنش جمع شد ، خانم هادسون هنوزم مچ دست جان رو محکم نگه داشته بود : شرلوک عزیزم !!
جان تونست مردی که پشت به اونا و سمت پنجره نشسته بود و داشت ویولنش رو کوک میکرد ببینه موهای تیره و مجعدی داشت به نظر میومد قد بلنده حتی با وجود این که روی ویلچر نشسته بود مرد بدون این که سمت اونا برگرده جواب صاحبخونه اش رو داد : باز چیشده که انقدر ذوق زده ایی ؟!
مرد با لحن بی حوصله ایی گفت ، و حتی برنگشت تا صورت زن رو ببینه اما انگار این رفتار برای خانم هادسون کاملا عادی بود ،چون بدون وقفه به صحبت هاش ادامه داد : ایشون همخونه جدیدته ، اسمش جانه ، جان اینم شرلوک هلمزه ،یه خورده بد عنقه ولی مطمعنم اگه بشناسیش ازش بدت نمیاد

خانم هادسون تیکه آخر حرفاشو به صورت یه زمزمه درگوشی توی گوش جان گفت اما به نظر میومد گوشای شرلوک برای شنیدن اون زمزمه ام به اندازه کافی تیزه ، چون اخماش توی هم رفت و ویولنش رو روی کتابای تلنبار شده روی عسلی کنار دستش گذاشت و با فشار دادن ریموت کوچیک توی دستش ویلچرش سمت اون دونفر برگشت : فک کنم به اندازه کافی به هم معرفی شدیم، بقیه اشو به عهده خودمون بزارین اگه اشکال نداره !

شرلوک با لحن لَخت و بی حوصله ایی گفت و خانم هادسون از جان فاصله گرفت : اوه ، حتما ...راحت باشین ...من میرم براتون شیرینی درست کنم
خانم هادسون بعد از تموم کردن جمله اش به سرعت از اتاق خارج شد و حتی لبخندی که جان برای تشکر بهش زده بود رو ندید
شرلوک بعد از رفتن خانم هادسون دوباره سمت پنجره چرخید : انتظار یه مرد قد بلند تر و هیکلی تر رو داشتم ، تو زیادی ....

جان با تعجب پلک زد و شرلوک جمله اش رو کامل کرد : کوچولویی...شبیه نظامیا نیستی ...یعنی منظورم اینه که درست مدت زیادیه توی ارتش نیستی اما بازم شبیه چیزی که انتظار داشتم نیستی...

جان چند قدم جلوتر رفت واقعا راجب حرفای اون مرد کنجکاو شده بود : تو از کجا میدونی من توی ارتش بودم ... و از کجا میدونی خیلی وقته که از ارتش جدا شدم ؟ راجبم تحقیق کردی؟

شرلوک خندید ؛ یه خنده بی حالت و تقریباً شبیه یه جور حالت به سخره گرفتن: نه فقط نگات کردم ، مشخصه توی ارتش بودی ، چون هنوزم وقتی یه جا وایمیستی طبق عادت شونه هاتو بالا میگیری و پاهاتو جفت میکنی ، اما خیلی وقته توی ارتش نیستی چون الان شغلت چیز دیگه اییه ، احتمالا توی یه رستوران کار میکنی تموم ناخونات ساییده شده این یعنی کارت به مدت طولانی شستن ظرف بوده
جان با شنیدن اون جمله به صورت ناخداگاه دستاشو پشت کمر خودش پنهان کرد و به شرلوک گوش داد ، شرلوک سمت جان برگشت درحالی که حالا چشمای نافذش داشت سرتاپای جان رو برانداز میکرد، جمله اشو رو ادامه داد : مطمعناً توی آشپزخونه ارتش کار نمیکردی ، چون خودت لابه لای حرفات این که از ارتش جدا شدی رو تایید کردی اما این ساییدگی ها تازه ان وضع مالیه خوبی ام نداری
چون حاضر شدی به خاطر اجاره خونه کمتر یه عوضی مثل منو به عنوان همخونه قبول کنی !

جان روی مبل چارخونه و خالی مقابل شرلوک نشست و به دستاش خیره شد : این ...این ...
شرلوک نفس عمیقی کشید : راحت باش ..
جان خنده اشو خورد : خیلی باحال بود ...فقط با یه نگاه همه اینارو فهمیدی ؟

قیافه شرلوک به طرز واضحی سردرگم شد به نظر میومد از واکنش جان جا خورده : ببخشید ؟
جان خندید : فوق العاده بود، تو یه نابغه ایی ...
شرلوک چندبار پلک زد : عام ...خب ..انتظارشو نداشتم ...مردم معمولا وقتی همچین حقیقت هایی رو راجبشون میگم همچین چیزی نمیگن ..

جان لبخند زد : و ..اونا چی میگن ؟

شرلوک پشت گردن خودش دست کشید : میگن خفه شو عوضی دیوونه !

جان بلند خندید و باعث شد لبخند شرلوک عمیق تر بشه و برای مدت بیشتری به مرد موطلایی که مقابلش نشسته بود و داشت میخندید خیره بشه

roommateWhere stories live. Discover now