جان با سر و صدایی که متعلق به خانم هادسون بود از خواب بیدار شد ؛ اون زن یه میز صبحونه کامل براشون چیده بود و به نظر میومد این کار همیشگیشه ؛ اون یه جورایی مراقب همخونه جان یعنی شرلوک بود و بیشتر از این که شبیه یه صاحبخونه باشه شبیه یه مادر دلسوز و نگران به نظر میومد چون وقتی جان از خواب بیدار شد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره اون توی اتاق خواب شرلوک بود و داشت براش راجب این که تمام شب بیدار موندن اصلا کار درستی نیست سخنرانی میکرد ؛ وقتی جان با یه حوله کوچیک توی دستش از دستشوایی بیرون اومد خانم هادسون لبخندی بهش زد : صبح بخیر جان
جان ناخداگاه لبخند زد : صبح بخیر ...
خانم هادسون دیگه چیزی نگفت به نظر میومد روز شلوغی داره و برای همین عجله داشت که زودتر بره
بعد از رفتن خانم هادسون ؛ شرلوک درحالی که یه برگه توی یه دستش و ریموت ویلچرش توی دست دیگه اش بود از اتاق بیرون اومد : صبح بخیر جان !
شرلوک به جان نگاه نکرد ؛ هنوزم داشت اون برگه رو با دقت میخوند
جان لبخندی بهش زد : صبح بخیر
شرلوک لبخند زد اما هنوزم داشت اون برگه رو میخوند ؛ جوری که جان تمام مدتی که داشت صبحونه اش رو میخورد به اون خیره بود تا ببینه میتونه بفهمه اون چیه یا نه و وقتی کنجکاویش اونو به جایی نرسوند مجبور شد از زبونش استفاده کنه : چی میخونی؟
شرلوک بلاخره نامه رو روی میز گذاشت و فنجون قهوه رو برداشت : یه نامه ! توجهمو جلب کردجان با اشتیاق به برگه خیره شد : بلاخره یکی پیدا کردی؟ عالیه !
شرلوک با تعجب به جان نگاه کرد : خوشحالی؟ که یه پرونده پیدا کردم ؟ فکر نمیکردم زیاد برات جالب باشه ...
جان دستشو زیر چونه اش گذاشت : دوست دارم ببینم چه جوری یه پرونده حل میکنی !
شرلوک نگاه نامطمعنی به جان انداخت : خب ..پس ...میتونی بعد از کارت همراهیم کنی ...البته اگه بخوای !
تیکه آخر جمله اش رو آروم تر گفت که مبادا جان رو پشیمون کنه یا برعکس به کاری مجبورش کنه ، اما جان با اشتیاق سرتکون داد : ساعت پنج ! منتظرم بمون باشه ! ؟
جان درحالی که کیف کوچیکش رو از روی صندلی قاپید و سمت در رفت گفت و باعث شد شرلوک لبخند بزنه : باشه جان ...
شرلوک آهسته گفت ؛ طوری که حتی خودشم به سختی تونست صدای خودشو بشنوه ؛ و بعد سمت پنجره اتاق رفت ؛ حالا میتونست جان رو ببینه که داشت از خیابون رد میشد ، نفس عمیقی کشید و جان رو تا زمانی که اون طرف خیابون و توی کوچه های سنگ فرش شده ناپدید شد با چشماش دنبال کرد نمیدونست چقدر اونجا کنار پنجره موند اما بار بعدی که به خودش اومد ؛ به خاطر حضور خانم هادسون بود که اومده بود میز صبحونه رو جمع کنه
خانم هادسون وقتی متوجه شد توجه شرلوک رو جلب کرده لبخند زد : خیلی خوبه که دوباره شروع کردی !شرلوک کمی اخم کرد : شروع نکردم ...فقط ...جان دوست داشت ببینه چه طوری یه پرونده رو حل میکنم ...برای همین ...میخوام بهش نشون بدم ...
YOU ARE READING
roommate
Fanfiction(تکمیل شده) همه میگن اون دیوونه اس ، ولی من معتقدم اون یه نابغه وسط دنیای خسته کننده ماست