4

195 46 10
                                    

جان با سر و صدایی که متعلق به خانم هادسون بود از خواب بیدار شد ؛ اون زن یه میز صبحونه کامل براشون چیده بود و به نظر میومد این کار همیشگیشه ؛ اون یه جورایی مراقب همخونه جان یعنی شرلوک بود و بیشتر از این که شبیه یه صاحبخونه باشه شبیه یه مادر دلسوز و نگران به نظر میومد چون وقتی جان از خواب بیدار شد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره اون توی اتاق خواب شرلوک بود و داشت براش راجب این که تمام شب بیدار موندن اصلا کار درستی نیست سخنرانی میکرد ؛ وقتی جان با یه حوله کوچیک توی دستش از دستشوایی بیرون اومد خانم هادسون لبخندی بهش زد : صبح بخیر جان
جان ناخداگاه لبخند زد : صبح بخیر ...
خانم هادسون دیگه چیزی نگفت به نظر میومد روز شلوغی داره و برای همین عجله داشت که زودتر بره
بعد از رفتن خانم هادسون ؛ شرلوک درحالی که یه برگه توی یه دستش و ریموت ویلچرش توی دست دیگه اش بود از اتاق بیرون اومد : صبح بخیر جان !
شرلوک به جان نگاه نکرد ؛ هنوزم داشت اون برگه رو با دقت میخوند
جان لبخندی بهش زد : صبح بخیر
شرلوک لبخند زد اما هنوزم داشت اون برگه رو میخوند ؛ جوری که جان تمام مدتی که داشت صبحونه اش رو میخورد به اون خیره بود تا ببینه میتونه بفهمه اون چیه یا نه و وقتی کنجکاویش اونو به جایی نرسوند مجبور شد از زبونش استفاده کنه : چی میخونی؟
شرلوک بلاخره نامه رو روی میز گذاشت و فنجون قهوه رو برداشت : یه نامه ! توجهمو جلب کرد

جان با اشتیاق به برگه خیره شد : بلاخره یکی پیدا کردی؟ عالیه !

شرلوک با تعجب به جان نگاه کرد : خوشحالی؟ که یه پرونده پیدا کردم ؟ فکر نمیکردم زیاد برات جالب باشه ...

جان دستشو زیر چونه اش گذاشت : دوست دارم ببینم چه جوری یه پرونده حل میکنی !

شرلوک نگاه نامطمعنی به جان انداخت : خب ..پس ...میتونی بعد از کارت همراهیم کنی ...البته اگه بخوای !

تیکه آخر جمله اش رو آروم تر گفت که مبادا جان رو پشیمون کنه یا برعکس به کاری مجبورش کنه ، اما جان با اشتیاق سرتکون داد : ساعت پنج ! منتظرم بمون باشه ! ؟

جان درحالی که کیف کوچیکش رو از روی صندلی قاپید و سمت در رفت گفت و باعث شد شرلوک لبخند بزنه : باشه جان ...

شرلوک آهسته گفت ؛ طوری که حتی خودشم به سختی تونست صدای خودشو بشنوه ؛ و بعد سمت پنجره اتاق رفت ؛ حالا میتونست جان رو ببینه که داشت از خیابون رد میشد ، نفس عمیقی کشید و جان رو تا زمانی که اون طرف خیابون و توی کوچه های سنگ فرش شده ناپدید شد با چشماش دنبال کرد نمیدونست چقدر اونجا کنار پنجره موند اما بار بعدی که به خودش اومد ؛ به خاطر حضور خانم هادسون بود که اومده بود میز صبحونه رو جمع کنه
خانم هادسون وقتی متوجه شد توجه شرلوک رو جلب کرده لبخند زد : خیلی خوبه که دوباره شروع کردی !

شرلوک کمی اخم کرد : شروع نکردم ...فقط ...جان دوست داشت ببینه چه طوری یه پرونده رو حل میکنم ...برای همین ...میخوام بهش نشون بدم ...

roommateWhere stories live. Discover now