7

186 37 8
                                    

"میدونی که تو تلاش نمیکنی فقط داری از سر باز میکنی ، من فرق این دوتارو میفهمم!"

شرلوک سرشو بلند نکرد تا جان رو که با کمی فاصله ازش روی صندلی آزمایشگاه نشسته بود ببینه ، درهرحال از گوشه چشمش هم میتونست جان رو ببینه اون روی صندلیش کمی جا به جا شد و بعد بی حوصله مشغول ور رفتن با میکروسکوپ جلوی دستش شد
شرلوک درک میکرد که کارای اون نود درصد اوقات برای جان حوصله سر بر و کسل کننده ان پس گلوش رو صاف کرد و سرشو بلند کرد: محوطه بیرونی اینجا خیلی قشنگه ، اگه بخوای میتونی بری یه دوری اونجا بزنی

جان توجهش رو به شرلوک داد اون لبخند نزد اما شرلوک دیگه حتی نگاه های جان رو هم حفظ شده بود ، طوری که وقتی اون لبخندش رو پشت در لباش پنهان میکرد
شرلوک اونارو از  پنجره چشماش میخوند
برای ثانیه ایی به چشمای آبی جان خیره شد و بعد نگاهشو دوباره پایین انداخت جان از جاش بلند شد و شرلوک حس کرد از پیشنهادی که به اون داده پشیمونه
اون نمیخواست جان بره
جان صندلیشو عوض کرد و روی صندلی خالی شرلوک نشست : بعداً باهم میریم !
شرلوک نتونست تعجبش نسبت به حرکت جان رو پنهان کنه ، اون حالا دقیقا کنارش نشسته بود با یه لبخند مهربون و داشت سعی میکرد بدون سوال پرسیدن از کارای شرلوک سر دربیاره
شرلوک برای چند ثانیه به نیم رخ جان خیره شد و بعد نتونست جلوی زبونش رو بگیره : چرا میخوای برای راه رفتن تلاش کنم ؟

جان به اخم نچندان جدی روی صورت شرلوک نگاه کرد : چون تو نمیخوای از فرصتت استفاده کنی ! مطمعناً بعداً پشیمون میشی

اخم شرلوک غلیظ تر شد : چرا برات مهمه ؟

جان برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد به سادگی جواب داد : من دوستتم ..

شرلوک نگاهشو از جان گرفت ، تا جایی که یادش میومد هیچوقت هیچکس قبل از جان این جمله رو به زبون نیاورده بود ، شرلوک هیچوقت هیچ دوستی نداشت البته اگه گرگ رو که دوست پسر پنهانی برادرش بود و مولی که فقط به خاطر علاقه اش به کارای شرلوک کمکش میکرد رو فاکتور میگرفت
اما حتی اونام هیچوقت به این صراحت نگفته بودن که دوستش هستن شرلوک با لحن لجبازی گفت : ازت کمک نخواستم ..
به نظر میومد یه چیزی شروع به آزار دادن روانش کرد بخشی که میخواست جان رو فراری بده ، بخشی که سعی داشت مثل همیشه به شرلوک یادآوری کنه لیاقت محبت رو نداره
اما جان بازم به سادگی جواب داد : لازم نیست ازم بخوای ، دوستی اینجوری نیست

شرلوک ویلچرش رو کمی عقب کشید تا جان رو بهتر ببینه : چه جوریه ؟ دوستی چه جوریه ؟
جان خندید : خدایا تو واقعاً خاصی !
شرلوک متعجب به جان نگاه کرد ، اون واقعاً عجیب بود ، به عنوان یه آدم نرمال باید از کلماتی مثل دیوونه ، عجیب غریب یا هر صفتی از این دست استفاده میکرد اما خاص؟ این دیگه زیاده روی بود
شرلوک با بشکنی که جان جلوی صورتش زد از افکارش خارج شد جان به محض جلب کردن توجه شرلوک غرغر کرد : دارم برای تو توضیح میدم اونوقت تو نادیده میگیری
شرلوک به سرعت شرمنده شد : عذر میخوام ...عمدی نبود ...

جان لبخند زد و بعد به ساعتش نگاه کرد : وقت ناهاره ، من میرم یه چیزی بگیرم ، چی دوست داری؟

شرلوک سر تکون داد : فرقی نمیکنه

اون بعد از تموم کردن جملش با چشماش جان رو تا زمانی که از اتاق بیرون رفت و توی راهرو ناپدید شد دنبال کرد و بعد حس کرد دیگه نمیتونه روی کارش تمرکز کنه ، میدونست برگشتن جان زمان زیادی میبره اون خیلی به انتخاب غذا اهمیت میداد
درست برخلاف شرلوک که نه تنها اهمیتی به غذا خوردن نمیداد بلکه گاهی حتی دو تا سه وعده غذا رو از دست میداد یا به قول جان هر چیزی رو به عنوان یه وعده غذایی در نظر میگرفت حتی یه لیوان آب
جان تمام سعیش رو کرده بود که این عادت شرلوک رو عوض کنه ، مثل حالا که زمان ناهار رو بهش یاد آوری کرده بود یا زمان هایی که شرلوک رو مجبور میکرد پرونده هارو کنار بزاره تا یه چیزی بخوره و یکم استراحت کنه
ذهنش به سرعت شروع به مقایسه کرد ، هرچند شرلوک از این کارش متنفر بود اما نمیتونست متوقفش کنه ، ذهنش مدام این مقایسه بی معنی رو انجام میداد ، شرلوک به آرومی سر خودش فریاد کشید ( بس کن ...با اون مقایسه اش نکن ...جان دوست منه اون فقط دوست منه اون جیم نیست قرار نیست جای جیم باشه ، انقدر اون لعنتی رو بهم یادآوری نکن ..)

جمله اش توی ذهنش با درموندگی خالص به پایان رسید درحالی که حالا دستاش میلرزید ، درست مثل همون روزی که سمت جیم درازشون کرده بود تا دستش رو بگیره و مانع افتادنش بشه ، اشکاش شروع به غلتیدن روی گونه هاش کردن درحالی که اون حتی متوجهشونم نشده بود ، یه جایی توی سینه اش تیر میکشید ، جایی که یه زمانی چیزی به اسم قلب توش قرار داشت
قلبی که شرلوک اونو متعلق به یه نفر میدونست
کسی که به اعتمادش خیانت کرد ، قلبش رو شکست و شرلوک رو تبدیل به یه جسم تهی از روح کرد
کمترین تاوانی که بابت عشقش به جیم داد پاهاش بود پاهایی که بعد از اون سقوط دیگه ازشون استفاده نکرد ، چرا باید این کارو میکرد
اگه دست خودش بود آرزو میکرد همون لحظه ایی که همراه جیم از اون ساختمون افتاد همراه اون بمیره اما هیچوقت هیچی به انتخاب خودش نبود ، حتی مرگ!
با صدای افتادن چیزی چشماشو بالا کشید و با قیافه مبهوت جان روبه رو شد
نه ..این چیزی نبود که دلش بخواد جان ببینه اما حتی اینم دیگه خارج از قدرت اراده خودش بود
جان بسته غذایی که روی زمین افتاده بود رو همونجا رها کرد ، جلو اومد و درحالی که روی زانوهاش نشست تا مقابل شرلوک قراره بگیره با نگرانی بهش خیره شد ، احساسی که تو چشماش موج میزد ترحم نبود که مثل بقیه شرلوک رو آزار بده نه! اون ترحم نبود نگرانی بود و به شرلوک احساس آرامش میداد ، طوری که سعی نکرد وانمود کنه چیزی تو چشمش رفته یا اشکاش به خاطر ترکیب دوتا عنصر شیمیایی بوده
جان چیزی نپرسید فقط شرلوک رو توی بغلش کشید و بعد دستاش دور شونه های شرلوک حلقه شدن
این که اون چیزی نمیپرسید یکی دیگه صفت های اخلاقی ایی بود که شرلوک دوست داشت ، چون شرلوک نمیدونست اگه اون چیزی بپرسه چه جوابی باید بده اما حالا نیازی نبود چیزی بگه نیازی نبود توضیح بده که چرا گریه میکرد فقط کافی بود اجازه بده عطر ارزون قیمت جان بینیش رو پر کنه و موهای نرم و طلاییش پیشونی شرلوک رو نوازش کنه و دستاش شونه های اونو فشار بده تا به خیال خودش دوستش رو آروم کنه

roommateWhere stories live. Discover now