10

170 41 12
                                    

شرلوک حس کرد جملاتش توی گلوش ماسیدن
انتظار دیدن هرکسی رو داشت بجز ایرین ادلر ، یادش میومد که اون زن چه جوری فریبش داده بود ، اون کسی بود که جیم با کمکش نقطه ضعف های شرلوک رو فهمید
و بعد اون بازی مسخره رو راه انداخت
بازی ایی که باعث شد شرلوک توش قلبشو ببازه
و بعد بخش زیادی از زندگیش رو ، دیگه منتظر نموند تا کلمه ایی بینشون رد و بدل بشه فقط چرخید و هرطور بوده از اونجا دور شد
حتی نفهمید چه طور به آپارتمانش برگشت ، ندید که خانم هادسون چقدر از دیدنش درحال راه رفتن خوشحال شد
فقط عصاش رو وسط هال کوچیک خونه پرت کرد و خودشو با چنگ زدن به دیوار به اتاق خوابش رسوند
درحالی که حتی تلاش نکرد روی تخت بشینه کمرش رو به تخت تکیه داد و روی زمین نشست و بعد صورتش رو بین دستاش گرفت: چرا دست از سرم برنمیداری؟! چرا این گذشته لعنتی ولم نمیکنه جیم ...چه کاری اشتباهی کردم ...چیکار کردم که مستحق این عذابم ؟

شرلوک سر اتاق خالی داد زد ،اما ثانیه بعد صدای قدم های کسی رو شنید
و بعد وقتی سرش رو بلند کرد جان رو دید که عصاش رو کنار تخت گذاشت و با فاصله کمی ازش کنارش نشست
شرلوک به نیم رخ جان خیره شد و جان بی مقدمه پرسید: باید بهم میگفتی میتونی راه بری...به عنوان مشوقت حق داشتم بدونم

شرلوک نفس عمیقی کشید: تمام دیروز منتظرت بودم ..
جان به شرلوک نگاه نکرد : چرا؟ من که هیچی نیستم ...چرا باید منتظرم باشی؟

شرلوک اخم کرد : از حرفام منظوری نداشتم ...

جان به دستای خودش خیره شد : من به شخص خاصی شباهت دارم؟
شرلوک کمی تعجب کرد : چی؟ چه طور مگه؟
جان با لحنی که چاشنی کمی از مزاح داشت جواب داد : چون دم صبح که بین بازوهات فشارم میدادی شنیدم که جیم صدام کردی!

شرلوک دچار احساس شرمندگی وحشتناکی شد این که اونو به عنوان جیم بغل کرده یه چیز بود و این که هنوز ناخداگاهش به جیم احساس داشت یه چیز دیگه
قلبش توی سینه اش مچاله شد : متاسفم ..

جان نگاهش رو به پنجره اتاق شرلوک داد اما چیزی نگفت
سکوت بینشون تا زمانی ادامه پیدا کرد که شرلوک صدای قدم هایی رو شنید ، سنگین و سریع : باید جایی برم ..
جان فرصت نکرد سوالی بپرسه چون دوتا از آدمای برادرش وارد اتاق شدن
شرلوک نپرسید ازش چی میخوان ، وقتی مایکرافت آدم میفرستاد دنبالش یعنی میخواست توی دفترش ببینتش
پس سوال پرسیدن بی معنی بود ، شرلوک فقط عصاش رو برداشت و همراه اون دونفر رفت درحالی که جان رو توی اتاق تنها گذاشت

همیشه روزای نحسش باید با شنیدن چرندیات مایکرافت کامل میشد
مثل امروز
وقتی روی مبل نشست ، به خودش گوش زد کرد که نباید عصبی بشه
نمیخواست دوباره بحث کنن اصلا توی شرایط روحی ایی نبود که از بحث کردن با مایکرافت لذت ببره
مایکرافت نگاهی به شرلوک انداخت: بابت این تبریک میگم ..
شرلوک پوزخند زد : بابت این که برادر چلاقت از ویلچر به عصا ارتقا پیدا کرده؟
مایکرافت نفس عمیقی کشید : بابت این که داری یه تغییری به زندگیت میدی ..از اولم انتظار نداشتم تا آخر عمرت به اون مدلی زندگی کردن ادامه بدی ، اتفاقی که افتاد تقصیر تو نبود ! حق نداری خودتو بابتش تنبیه کنی
شرلوک نفس عمیقی کشید: گرگ روت تاثیر گذاشته ، تبریک میگم

مایکرافت باشنیدن طعنه شرلوک دستشو از شونه برادرش عقب کشید: باید باهم حرف بزنیم
شرلوک عصاش رو به مبلی که روش نشسته بود تکیه داد : داشتیم همین کارو میکردیم !

مایکرافت اخم کرد : جدی گفتم شرلوک ! اون پسره ، همخونه ات ، گرگ میگفت پسر خوبیه ...

شرلوک چشم چرخوند : خب؟
مایکرافت از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت تا پرده هارو بکشه : حس کردم شاید چیزی بینتونه و به این نتیجه رسیدم که باید راجبش یکم تحقیق کنم
شرلوک اخم کرد : چیزی بین ما نیست !
مایکرافت سمت اتاق نسبتاً تاریک برگشت : امیدوارم همین طور باشه ، این پسره مشکوکه ، تمام زندگیش دروغه شرلوک

شرلوک احساس بدی داشت ، حس میکرد دوباره برگشته به قبل از افتادن از ساختمون ، دوباره اون جملات تکراری ، جملات مایکرافت باعث میشد بخواد بالا بیاره : خواهش میکنم بس کن ....

مایکرافت شونه برادرش رو چنگ زد : اشتباهی که راجب جیم کردی رو تکرار نکن شرلوک ، اون پسر هرکی که هست ، اونی نیست که تو میشناسی ..
شرلوک دست مایکرافت رو پس زد ، از جاش بلند شد و بی اختیار سمت در رفت ، نمیخواست بشنوه ، میخواست فرار کنه
از چی؟ نمیدونست
فقط نمیخواست دوباره بشنوه نمیخواست دوباره اتفاق بیوفته
جان خوب بود ، خیلی خوب بود ، شرلوک بهش اعتماد داشت ، اون تنها دوستش بود
همکارش بود و همخونه اش بود
احساسش به جان خیلی عمیق تر از چیزی بود که فکر میکرد و نمیخواست بشنوه که همه چیز دروغه
اگه این بار میفهمید همه چیز دروغه برای مردن نیازی به افتادن از یه ساختمون نداشت

roommateWhere stories live. Discover now