6

175 39 13
                                    

شرلوک دوباره انگشتاشو به همون حالت همیشگی به هم چسبوند و جلوی بینیش نگه داشت: یه بار دیگه بچرخ !

جان درحالی که سعی داشت تمام جزئیات صحنه جرم رو توی دوربین کوچیک گوشی جا بده یه دور دیگه چرخید : چندبار دیگه باید بچرخم ؟
جان بی حوصله پرسید ؛ به نظر میومد خسته شده
شرلوک لبخند زد : همین یه بار کافی بود !
جان ابرویی بالا انداخت : پس اون ده بار قبلی برای چی بود؟
شرلوک خندید : اون موقع توجهم به چیز دیگه ایی بود !
جان نفس عمیقی کشید : حالا چی؟
شرلوک با لبخند پر از غروری که ؛ جان به خوبی میدونست وقتی یه پرونده رو حل میکنه روی لباش میشینه به جان نگاه کرد : برگرد خونه جان ! این یکی ام حل شد

جان تقریباً فراموش کرد همین چند دقیقه پیش چقدر خسته و کلافه بوده و با هیجان ناشی از حل یه پرونده دیگه قبل از پایان دادن به تماس تصویری با لبخند گفت : امروز سه تا حل کردی ! هنوز باورم نمیشه ! وقتی بیام خونه کلی حرف دارم که راجبشون بزنم !

شرلوک معمولا تحت تاثیر حل پرونده قرار نمیگرفت ؛ هیجانش برای اون فقط تا زمانی بود که پرونده هنوز حل نشده باشه اما برای حان برعکس بود اون تازه بعد از حل شدن پرونده شروع به کنار هم گذاشتن جزئیات میکرد و از این که شرلوک چه طور اونارو به راحتی میفهمیده به معنای واقعی ذوق زده میشد و شرلوک اینو خیلی دوست داشت
این که همخونه خجالتی و ساکتش چه طور ساعت ها راجب هوش و ذکاوت اون و پیچیدگی پرونده هایی که باهم حل میکردن حرف میزد
شرلوک از این که ازش تعریف کنن بدش نمیومد به شرطی که توی تعریف کردن ازش بیش از حد اغراق نکنن یا سعی نکنن جملات چاپلوسانه به کار ببرن
جان هیچکدوم از اون کارارو انجام نمیداد ؛ اون کاملا صادقانه شرلوک رو تحسین میکرد و باعث میشد شرلوک از حس غرور خالص ناشی از به چشم اومدن پر بشه
و حالا ؛ بعد از سه ماه همخونه بودن با جان ؛ متوجه شده بود اون هنوزم به کارش علاقه منده حالا که تقریباً همکار شرلوک شده بود
حتی بیشتر اشتیاق نشون میداد
اون با اصرار یه وبلاگ راجب شغل عجیب شرلوک نوشته بود
هرچند اوایل فقط یه تفریح بود اما حالا وبلاگ اون انقدر پر طرفدار شده بود که برای خود شرلوکم عجیب بود
به محض این که صدای قدم های جان رو شنید لبخند زد
جان مثل همیشه با سر و صدای زیاد وارد خونه شد
با صدای بلند به خانم هادسون سلام کرد و بعد به سرعت از پله ها بالا اومد
درحالی که درو باز میکرد ؛ لبخند مهربونی زد : عصر بخیر شرل ..

شرلوک از طوری که جان صداش میزد خوشش میومد ؛ هیچکس قبلا اینجوری صداش نزده بود
شرلوک لپ تاپ جان رو روی پاش جا به جا کرد ؛ نگاهی به موهای خیس جان انداخت و بعد درحالی که کمی نگران به نظر میومد لپ تاپ رو کنار گذاشت و سمت اتاق خودش رفت
جان درحالی که بارونیش رو به چوب رختی آویزون میکرد به لپ تاپش که حالا روی مبل شرلوک بود نگاه کرد : اون لپ تاپ من نیست ؟ داشتی وبلاگمو میخوندی؟ تو‌ که گفتی وقتمو با نوشتنش تلف میکنم

جان بلند و با لحن پر از کنایه ایی گفت ؛ شرلوک جوابی نداد فقط چند ثانیه بعد با یه حوله خاکستری رنگ توی دستش برگشت : بازم با خودت چتر نبردی؟

جان دستی به موهای خیسش کشید و بعد متوجه شد بارون انقدر شدید بوده که باقی لباساش هم کمی خیس شدن : وقتی داشتم میرفتم به نظر نمیومد بخواد بارون بیاد

شرلوک حوله رو سمتش گرفت : بجنب موهاتو خشک کن
جان بی توجه به شرلوک سمت ظرف پر از شیرینی روی میز رفت ، خانم هادسون به محض این که فرصت پیدا میکرد ، برای اون دوتا شیرینی درست میکرد ، هرچند شرلوک همیشه نسبت به شیرینی های خانم هادسون بی میل بود اما برعکس اون جان علاقه شدیدی بهشون داشت
شرلوک نفس عمیقی کشید : جان !
جان گاز دیگه ایی به شیرینیش زد و درحالی که کف اتاق مینشست چندتا دیگه شیرینی برداشت : خودش خشک میشه ، شام چی داریم ؟
شرلوک بی توجه به سوال جان ، ویلچرش رو کمی جلوتر برد و بعد خودش شروع به خشک کردن موهای جان کرد ، قیافه متعجب جان رو نادیده گرفت و با احن جدی ایی کارش رو توجیح کرد : نمیخوام سرما بخوری ، بعدش مجبورم ازت پرستاری کنم !
جان که حالا بیسکویت هاش تموم شده بود نگاهی به میز انداخت اما مطمعن بود دستش به ظرف شیرینی روی میز نمیرسه: یه بیسکویت بهم بده !
جان درحالی که حوله رو از شرلوک گرفته بود و سعی داشت کاملا موهای خودش رو خشک کنه گفت ، شرلوک یکی از بیسکویت هارو برداشت و تقریباً توی دهن جان چپوند : وقتی گشنته مثل بچه ها میشی !
جان اخم کرد : مشکل تو یه چیز دیگه اس!

شرلوک سوالی به جان نگاه کرد و جان با نیشخند بهش خیره شد : حسودیت میشه من محبوب ترم ؟
شرلوک پلک زد : تو ؟ تو محبوب تری؟
جان حوله رو روی میز انداخت : البته که هستم ، من وبلاگ نویس ، همکار ، و رفیق فاب کاراگاه هلمزم !

شرلوک خندید : رفیق فاب ؟

جان سمت آشپزخونه رو رفت ، هنوزم از ظهر یکم غذا مونده بود که میتونست گرمش کنه : ببینم تو فن پیجایی که برات زدن رو ندیدی؟ خیلی معروف شدی ! کلی طرفدار پیدا کردی ، تازه کلی آدمم عاشقت شدن !

شرلوک خندید : عاشقم شدن ؟

جان ظرف غذارو روی گاز گذاشت : انگار واقعاً خبر نداری !
جان بعد از ، روشن کردن گاز ، سمت لپ تاپش رفت ، روی مبلش لم داد و شروع به خوندن مطالب چندتا از معروف ترین فن پیج های شرلوک کرد
شرلوک واقعاً از شنیدن ابراز علاقه طرفدارایی که بیشترشون رو دخترایی تشکیل میدادن که به نظر میومد به دلیل دیگه ایی دوستش دارن تا به خاطر هوش و ذکاوتش خوشحال نمیشد
اما جان کاملا هیجان زده به نظر میومد اما وقتی متوجه شد شرلوک زیاد اهمیتی نمیده لپ تاپ رو کنار گذاشت و بعد برای زدن حرف بعدیش کمی من من کرد
شرلوک که متوجه سکوت معنا دار جان شده بود بهش خیره شد : چیشده ؟
جان به سرعت جواب داد : هیچی ..فقط ...شرلوک ...لستراد ..یعنی گرگ گفت که تو میتونی دوباره راه بری اگه ..اگه درمانتو شروع کنی ...تو ...نمیخوای ...

شرلوک نفس عمیقی کشید : گرگ همیشه زیادی حرف میزنه ..
جان از جاش بلند شد : من برات وقت گرفتم ...میای فردا ...

شرلوک حرف جان رو قطع کرد : نباید این کارو میکردی ...باید قبلش ازم میپرسیدی ...

جان سعی کرد از روش همیشگیش برای قانع کردن شرلوک استفاده کنه : لطفاً..

شرلوک به جان نگاه نکرد ، سمت اتاقش رفت اما قبل از بستن در پیشنهاد جان رو قبول کرد
هرچند به نظر راضی نمیومد اما برای جان همین که اون قبول کرده کافی بود

roommateWhere stories live. Discover now