12

166 42 27
                                    

میدونم کی هستی!

شخصی که توی تاریکی پارکینگ ایستاده بود پوزخند صدا داری زد ، طوری که مایکرافت برای لحظه ایی دچار استرس شد و بعد صدای اون مرد توی پارکینگ پیچید : پس چرا بهش هشدار ندادی؟

مایکرافت از لحن بیخیال اون مرد تعجب کرد اما بعد ظاهر خودش رو حفظ کرد : ازش فاصله بگیر ، وگرنه خودم وارد عمل میشم !

برای لحظه ایی سکوت تمام فضای تاریک و خلوت پارکینگ رو پر کرد و بعد صدای قدم های شخصی توی فضای بسته پارکینگ عمومی پخش شد ، ثانیه بعد جان درحالی که یه لبخند محو روی لباش بود از سایه ستون بتنی بیرون اومد : از لحنت خوشم نیومد ...

مایکرافت به چشمای آبی جان خیره شد باید اعتراف میکرد لحنش باعث ترسش شد :  من قاطی بازیت نمیشم ! حتی لحظه ایی فکر نکن باعث ترسم بشی ، تو هیچی نیستی بجز یه پسر بچه عقده ایی با سابقه بیماری های متعدد روانی!

برخلاف تصورش جان اصلا عصبانی نشد بلکه حتی شروع به خندیدن کرد درحالی که دستاشو توی جیب شلوارش فرو میکرد به مایکرافت نزدیک تر شد : یکی اینجا پرونده های قدیمی رو خونده ، هوم؟

مایکرافت سعی کرد جان رو مجبور کنه راجب مسائل جدی تری حرف بزنن: دنبال چی هستی ؟ انتقام ؟ برادرت رو که خودت کشتی ..میخوای انتقام چی رو از شرلوک بگیری ؟

جان ابرویی بالا انداخت : شما دوتا برادر اونقدرام باهوش نیستین ، میدونی ! فکر میکنم فقط یکم زیادی ..جدی گرفته شدین ..منظورم اینه که ..برادر کوچولوتو دیدی ؟ کاملا بهم وابسته شده ..اوه جان تو یه قدیسی ...تو تنها دوستمی ...تو فوق العاده ایی

مایکرافت اخم کرد : داری ازش سو استفاده میکنی ....

جان لبخند زد : چقدر ناسپاسی مایکی ، من باعث شدم از لاکش بیاد بیرون ، سعی کنه راه بره ، ارتباط برقرار کنه ، دوباره زندگی کنه ...من برادرتو از زندگی رقت انگیزش نجات دادم

مایکرافت هم متقابلا قدمی جلو گذاشت : به خاطر خوش قلبیت نبوده بوده ؟

جان زبونشو روی لباش کشید و شونه ایی بالا انداخت و باعث شد مایکرافت جدی تر صحبت کنه : اگه دست من بود برت میگردوندم به همون جایی که ازش اومدی ...

جان برای لحظه ایی اخم کرد: منظورت تیمارستانه ؟ اوه نه ممنون قصد ندارم برگردم اونجا ، میدونی ، کشتن خانواده ام به خاطر نداشتن ثبات روانی نبود ..تمام عمرشون میخواستن برن بهشت منم راهشو بهشون نشون دادم !

مایکرافت به سرعت جواب داد : تو همشونو زنده زنده همراه خونتون آتیش زدی ...

جان نفس عمیقی کشید و بعد زمزمه کرد : باورم کن وقتی میگم لیاقتشو داشتن ، و  ...عامم ...مسیر بهشتم از وسط جهنم میگذره دیگه مگه نه؟ !

roommateWhere stories live. Discover now