9

162 36 14
                                    

جان درحالی که شکر رو توی لیوان قهوه اش هم میزد سکوت اتاق رو شکست : من مشکلی باهاش ندارم !
شرلوک سرشو از کتابش که فقط محض پرت کردن حواسش از اتفاق چند دقیقه پیش دستش گرفته بود بیرون آورد : چی؟

جان آرنج هاشو روی کانتر گذاشت : با این که بوسیدیم ! مشکلی باهاش ندارم

شرلوک هجوم خون به صورت خودش رو حس کرد : من ...من نبوسیدمت ....

جان لبخند شیرینی زد : خب راستش نمیدونم تو به چی میگی بوسیدن ولی من همین که بین بازوهای یه نفر باشم و اون لباشو روی لبام گذاشته باشه رو بوسه حساب میکنم و ....باهاش مشکلی ندارم !

شرلوک نفس عمیقی کشید : من نبوسیدمت ....تو
.تو دیشب مست بودی و بعد طی یه اتفاق توی بغلم خوابیدی و من نمیتونستم از خودم جدات کنم و ..مجبور شدم تا صبح همونجا نگهت دارم و خب ....صبح تو توی خواب چرخیدی و ....لبامون یه جورایی ...میشه فراموشش کنیم ...انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده ..

جان شونه ایی بالا انداخت : باشه هرچی تو بخوای

شرلوک نفس راحتی کشید و جان ، فنجون قهوه ایی که برای شرلوک آماده کرده بود رو جلوش روی میز گذاشت و بعد روی مبل خودش نشست و پاکت های نامه رو برداشت تا مثل همیشه شرلوک چندتاشونو انتخاب کنه
اما شرلوک ویلچرش رو جلو برد و پاکت نامه هارو از جان گرفت و روی میز انداخت : نمیخوام یه مدت کار کنم !
جان با تعجب به شرلوک نگاه کرد: چیزی شده ؟
شرلوک سر تکون داد : نه ...فقط ..نمیخوام کار کنم

شرلوک بعد از اون جواب نچندان قانع کننده سمت کتابخونه نزدیک شومینه رفت و پاکت سیگارش رو برداشت ، جان تماشا کرد که چه طور بی حرف وارد بالکن شد و شروع به روشن کردن سیگارش کرد
اون نفس عمیقی کشید و دنبال شرلوک وارد بالکن کوچیک شد : دو روز رفته بودم پیش دکترت ...گفت دیگه پیشش نمیری ، برای همین بهم گفتی باهات نیام ؟ که بتونی راحت تر جلسات فیزیوتراپی رو بپیچونی؟

شرلوک به چهره جدی جان نگاه کرد : نگرانیتو درک نمیکنم جان ، این که من دوباره راه برم یا نه چه فایده ایی به حال تو داره ؟
جان جلو رفت سیگاری که شرلوک تازه روشن کرده بود رو از لای انگشتاش بیرون کشید و از بالکن پایین انداخت : درضمن سیگار کشیدنم راه خوبی برای آروم کردن خودت نیست !

شرلوک اخم کرد : به تو ربطی نداره ! حتی برادرمم به خودش اجازه نمیده تو این چیزا دخالت کنه

جان صداشو بالاتر برد : من برادرت نیستم ...
شرلوک به تبعیت از جان صداشو بالا برد : تو هیچی نیستی !

جان چندین بار گفتن جمله اش تلاش کرد اما نتیجه تلاشش فقط باز و بسته شدن لباش بود و فقط به شرلوک خیره شد ، آبی چشماش حالا تیره تر شده بود ، انقدر تیره که شرلوک حس کرد ته چشماش دوتا سیاه چاله تشکیل شده
جان بعد از چند ثانیه عقب کشید و بعد از بالکن خارج شد
شرلوک تونست ببینه که اور کتش رو برداشت و بعد صدای به هم کوبیده شدن در خونه دیوار هارو لرزوند
شرلوک از بالکن به پایین نگاه کرد و چشماش تا زمانی که جان یه تاکسی گرفت و از اونجا دور شد اونو دنبال کرد
ته دلش امیدوار بود اون برگرده و بهش نگاه کنه تا شاید بتونه پشیمونی رو توی چشماش ببینه اما جان رفت و حتی یه نیم نگاهم بهش ننداخت
شرلوک حالا میتونست سرمایی که لابه لای پیراهنش میپیچید رو حس کنه
وقتی برگشت داخل ، گوشیش رو برداشت و سعی کرد با جان تماس بگیره اما اون گوشیشو خاموش کرده بود
شرلوک واقعا نمیدونست باید چیکار کنه ، تا شب منتظر جان موند اما اون برنگشت
تماس هاشو جواب نداد و پیغام هایی که شرلوک براش فرستاد بدون جواب موندن
صبح روز بعد شرلوک دیگه نتونست اون وضع رو تحمل کنه
مهم نبود که اونا نقش پررنگی توی زندگی شخصی همدیگه نداشتن ، جان همخونه شرلوک بود و اون نمیتونست بیخبر موندن ازش رو تحمل کنه
پس عصاش رو برداشت و با زحمت از روی ویلچرش بلند شد ، مقابل آینه اتاقش وایساد تا آماده بشه
به جان نگفته بود که میتونه راه بره ، بهش نگفته بود که دور از چشم اون و پزشکش تمرین هاشو ادامه داده چون میخواست جان رو شگفت زده کنه
اما حالا دیگه مهم نبود ، اون حالا فقط میخواست جان رو پیدا کنه
پس با عجله آماده شد و درحالی که با زحمت زیادی به وسیله عصاش راه میرفت با زحمت از پله ها پایین رفت
از قبل حدس زده بود ممکنه جان پیش دختری باشه که باهاش قرار میزاره
دختری که احتمالا باید یه جایی نزدیک تایمز زندگی میکرد یه محله کاملا چسبیده به رود خونه چون اکثر اوقات که آب رودخونه بالا میومد از دریچه های فاضلاب بالا میزد و باعث میشد پیاده رو ها پر از گل و لای بشه
و جان هروقت میومد خونه ، لبه های شلوارش و کفشاش گلی بود
شرلوک به این موضوعات فکر کرد وقتی سوار تاکسی شد و آدرس دقیق اون آپارتمان رو بهش داد
این بخش از اطلاعاتش رو با کمی فضولی توی دفترچه جان به دست آورده بود
فقط چون کنجکاو بود بدونه حدسش درسته بوده  یا نه
وقتی تاکسی به مقصد رسید ، شرلوک به ساختمون قدیمی نگاه کرد برای چند دقیقه به اون ساختمون خیره موند و بعد سمت در رفت اما با دیدن کسی که از ساختمون بیرون اومد سرجاش میخکوب شد : ایرین؟

شرلوک وقتی بلاخره تونست صحبت کنه گفت ، انگار ایرین هم از دیدن شرلوک جا خورده بود چون بی حرف و با تعجب بهش خیره شده بود

roommateWhere stories live. Discover now