last part

261 39 31
                                    

جان لبخند زد، درحالی که به آرومی انگشتش رو روی خاکستر های به جا مونده روی کنسول بالای شومینه سنگی میکشید شروع به صحبت کرد : اینجا پرده آخره آقای هلمز ! میدونی برادرت همیشه معتقده که هیچ رازی اونقدرا بزرگ نیست ، اگه باور نمیکنی فقط باید صبر کنی تا همه وجه هاشو پیدا بشن! من به این حرفش از صمیم قلب اعتقاد دارم

مایکرافت کتش رو مرتب کرد چون از بی حرکت ایستادن مقابل جان خسته شده بود
و جان به آرومی روی صندلی نیمه سوخته وسط اتاق نشست: جیم همیشه هر برداشتی دوست داشت از حرفام میکرد ، مثلا همین دفعه آخر ، فکر کرده بود کسی که سال ها میخواستم ازش انتقام بگیرم، شرلوک هلمزه ، درحالی که هدف من تو بودی ...برای همین مجبور شدم جلوشو بگیرم ...برادری که خودم بزرگش کرده بودم ...خودم باعث مرگش شدم

جان آه کوتاهی کشید : نه وقتی مجبورش کردم خودشو بکشه ...وقتی کشتمش که کشیدمش توی منجلابی که توش زندگی میکردم !

مایکرافت پوزخند زد : خوبه که از وضعیتت خبر داری !
جان لبخند زد ، اما لبخندش مثل لبه یه خنجر برنده بود ، طوری که باعث شد مایکرافت کمی توی جاش تکون بخوره ، جان از جاش بلند شد : چقدراین لبخندای مغرور  نفرت انگیزن، فکر میکنی چون توی نقطه بالاتری وایسادی بهتر از بقیه ایی؟ صرافاً چون وقتی به دستات نگاه میکنی روشون لکه های خون نمیبینی؟ شیطان عاشق آدمایی مثل شماست ، اونایی که غرور کورشون کرده!

مایکرافت گلوش رو صاف کرد: الان منو کشوندی اینجا که انتقام چی رو ازم بگیری؟ اصلا چرا حالا؟

جان نفس عمیقی کشید:
هر داستانی یه پایانی داره ! اینجام پایان این داستانه !
شاید نویسنده دیگه خسته شده ...باید چیزایی که خراب شده بود رو درست میکردم ...باید یه بار دیگه اون بوسه رو تجربه میکردم ...بهش نیاز داشتم...حالا هرچیزی که میخوام رو دارم ...دیگه وقتشه اما بزار قبلش یه داستان برات تعریف کنم ....
قبل از این که با شرلوک آشنا بشم ، همیشه به مرگ فکر میکردم ، یه جور راه فرار از فشار زندگی بود ...وقتی اوضاع خیلی بد میشد فکر کردن به این موضوع که هر لحظه میتونم تمومش کنم بهم آرامش میداد ..به چارچوب در نگاه میکردم و خودمو اونجا حلق آویز شده تصور میکردم ، یا به وان حموم نگاه میکردم و خودمو غرق خون داخلش میدیدم ، بعد شرلوک رو دیدم ...اون تنها کسی بود که مثل بقیه نگام نمیکرد ...مثل باقی بچه های مدرسه یا مثل خانواده ام ، اون کنارم مینشست ، گاهی هیچی نمیگفت فقط کنارم مینشست ، گاهی کتاب هایی که داشت میخوند رو کمی بلند تر میخوند تا منم بشنوم ..گاهی غذاشو باهام تقسیم میکرد چون میدونست اکثر وقتا توی مدرسه غذا نمیخورم ...گاهی اوقات نزدیک تر مینشست و وقتی حس میکرد قرار نیست ازش فرار کنم اجازه میداد با واکمنش آهنگ گوش بدم ....اون برام خوشبختی بود ..اون روزا ..اون حس ها ...من هیچی بیشتر از اون نمیخواستم ..فقط یکم امید برای ادامه دادن لازم داشتم ...تا وقتی برادر بزرگ‌ترش راجب ما دونفر و رابطمون به پدرم گفت ...تو با اون کارت امید رو ازم گرفتی به جاش کینه رو بهم دادی ..یه دلیل قوی برای ادامه دادن ..نمیدونی نفرت چه نیروی قدرتمندیه ...درست مثل سوخت برای ماشین عمل میکنه ...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 18, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

roommateWhere stories live. Discover now