11

151 39 4
                                    

وقتی به خونه رسید ، هیچکس خونه نبود ، خانم هادسون مثل اکثر یکشنبه ها رفته بود به کلیسا ، هرچند شرلوک میدونست اون آدم معتقدی نیست اما ازش نمیپرسید چرا همیشه میره اونجا
شاید برای شوهرش دعا میکرد که خودش فرستاده بودش روی دار
وقتی با کمک گرفتن از دیوار راهرو خودش رو به آپارتمان کوچیکش رسوند جان توی اتاق خودش بود ، نور کم چراغ خواب از لای در بیرون میومد و به شرلوک میفهموند اون خونه اس ، احتمالا داشت پازلش رو کامل میکرد
خیلی وقتا تا نصفه های شب بیدار میموند و سعی میکرد پازل برج ساعت لندن رو کامل کنه
شرلوک با قدم های آهسته به سمت اتاقش رفت و بعد به آرومی در رو هول داد در روی پاشنه چرخید و بی صدا باز شد و شرلوک تونست جان رو ببینه که کف اتاق نشسته : ترسوندیم

جان درحالی گفت که حتی سرشو بلند نکرد تا ببینه کی درو باز کرد و به نظر نمیومد اصلا ترسیده باشه ، جمله اش رو درحالی تموم کرده بود که داشت بین قطعات پازل دنبال قطعه مورد نظرش میگشت
شرلوک کمی اخم کرد ، این جور رفتارای جان گیجش میکرد ، قبلاً زیاد بهشون دقت نکرده بود : یکشنبه ها روز مخصوص دوست دخترت بود !

شرلوک با لحن خبری ایی گفت ، براش عجیب بود که جان مثل باقی یکشنبه ها نرفته تا تعطیلات آخر هفته رو پیش دوست دخترش بگذرونه
جان خندید : از هم جدا شدیم ...

با لحن بیخیالی گفت و بعد دوباره مشغول پازلش شد ، شرلوک نمیدونست جان واقعاً عجیب رفتار میکنه یا هشدار های مایکرافت باعث شده اون نسبت به رفتارای جان حساس بشه اما احساس خوبی بهش نداشت
میخواست برگرده به اتاقش تا بتونه توی تنهایی بهتر به حرفای برادرش فکر کنه اما جان مانعش شد : کمکم میکنی؟ چیزی تا تموم شدنش نمونده

شرلوک برخلاف میلش کنار جان نشست و شروع به پیدا کردن قطعات پازل کرد هرکدوم رو که پیدا میکرد به جان میداد تا اونو سرجاش بزاره

جان یکی از قطعه هارو گرفت و دنبال مکان مناسبش گشت : پازلو دوس دارم ...آدمام از دور همین شکلی ان ، در هم ریخته و قاطی پاتی ..تازه وقتی تیکه هاشونو میزاری کنار هم میتونی ببینی واقعاً چی هستن ! درست مثل معما های تو !

شرلوک به نیم رخ جان خیره شد : تو چی؟

جان نگاهش رو از پازل ناتمومش گرفت و به صورت شرلوک داد : من؟...فکر کنم این قضیه برای منم صادقه !

نگاه شرلوک جدی تر شد : و ..من تاکجای این پازل پیش رفتم !

چشمای آبی جان کمی تیره تر شد : احتمالا ، تیکه اول!

جان با لبخند گفت و بعد قطعه ایی که توی دست شرلوک بود رو از لای انگشتاش بیرون کشید و مشغول جا گذاریش شد

شرلوک میخواست چیز دیگه ایی بپرسه ، اما نتونست ، حتی نمیدونست چی باید بگه
پس فقط سکوت کرد و به نیم رخ جان خیره شد

roommateWhere stories live. Discover now