اواخر قرن چهارده و اوایل قرن پانزده میلادی روزگاری بود که نه بشر مشابه آن را دیده بود و نه خدایی ...عصر جدیدی شروع شده بود که اگر به مردگان زیر خاک نقل آن بساط گفته می شد سر از گور در می آوردند ...
هیچکس تا آن زمان نه دیده و نه شنیده بود ، که بشر از زور گرسنگی نسبت به خدایان کفر ورزی کند .
قحطی و بیماری و مرگ گسترده شده بود ، محصولات کشاورزی آفت زده بودند ...
طوفان ، سقف خانه ها را از جا کنده بود ... دین قدرتش را از دست داده بود .طوفان حتی معابد را هم ویران کرده بود و کاهنان به امراض لاعلاجی گرفتار شده بودند .
حتی شکم های بزرگ و فربه ی کاهنان از شدت قحطی مثل کتاب به پشتشان چسبیده بود .
انگار معبودِ حق ، خدایان را برکنار کرده بود طوری که تا مدت ها هیچ ندایی از آسمان شنیده نمی شد .
تا اینکه پیر سفید ریشی از پستوی خانه ی بدون سقفش ، بانگ کفر و شاید بانگ حق را به گوش مردم رساند ...
قبل از اینکه زبانش را از حلقومش بیرون بکشند و یا سرب داغ توی گلویش بریزند ؛برادران چشمانتان را باز کنید .
معبود حق ، خدایان را برکنار کرده .
او ما را نفرین کرده و از اینکه کاری نمیکنیم خشمگین است .نمیبینید طوفان خشمش را ؟
نمیشنوید صدای شکم های خالی را ؟
دارد صدایمان می کند .
معبود میخواهد ما دست او روی زمین باشیم .
فقط کافران هستند که به دعوت معبود بی توجهی می کنند ...
ما قرن ها فرزندان دین دار و معبود پرست بودیم .
پدرانمان برای معبود قربانی هایی از خون خود ندادند که حالا ما دعوتش را رد کنیم .پیرمرد در میدان اصلی شهر ، حرف های زیادی برای گفتن داشت و تا جایی که کاهنان دهانش را برای همیشه بستند از حرف هایش پرده برداری کرد .
پیرمرد خاموش شد ... ولی بعد او ، آتشِ نفرین ، دامن خدایان را گرفت .
در کمال حیرت ، بندگان خدایان را به آتش کشیدند و خاکستر آنان را به عنوان پیشکشی تقدیم معبودِ حق کردند ...
خزانه ی معابد آذوقه ی چندانی نداشتند .
بیماری همچنان مثل کاهنان قربانی می گرفت ، آفت ها انگار قسم خورده بودند هیچ چیزی باقی نذارند ، طوفان هنوز هم وحشیانه سقف خانه های مردم را از بین میبرد .مردم میگفتند آن زمین ، نجس و منفور شده ...
زمینی که گرفتار خشم معبود شده دیگر هیچوقت رنگ آبادانی نمی بیند .
اگر مردمان سرزمین های دیگر از گرفتاری این قوم به خشم معبود خبردار می شدند ، حتما زن و بچه هایشان را برای عبرت بر سر دروازه آویزان می کردند ، مردان را گردن میزدند و یا برای محافظت از خاک پاکشان از شر نحسی ، همه چیز را آتش میزدند .
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top