زین با بدجنسی گفت : پس ندیدی دور از چشمت از این کثیف تر درست می کنن و به خوردت میدن .لیام از بدجنسی زین فقط نفس عمیقی کشید .
هر چند دلش میگفت همتای شرقی اش آنقدرها هم بدجنس نیست .
زین خدایی بود که علی رغم معتقد نبودن به معبود لیام برای سیر کردن شکمش زحمت کشیده بود .
حتی با اینکه او را مجبور کرده بود چوب جمع کند .
ولی با این همه نه آنقدر خداگونه با او رفتار می کرد و نه از او بی احترامی دیده بود .
زین با او عادی رفتار می کرد و در کمال ناباوری لیام مشکلی با رفتار عادی زین نداشت و خودش را اینطور دلداری می داد که از سمت همتایت عادی شمرده میشوی و نه یک انسان معمولی ...
زین همچنان با اشتها ماهی کبابی اش را به دندان می کشید : میدونی کامرون هم وقتی میخواد غذا بخوره نمیذاره من بهش غذا بدم .
خیلی پسر تخسیه ... همیشه بهم میگه من خودم بزرگ شدم .
بعد دوباره بخشی از ماهی را به دندان کشید و با لبخند گفت : دارم فکر می کنم تو هم از دست من غذا نخوردی .
لیام هم بالاخره با اکراه قسمت برشته شده ای از آن ماهی را به دهان گرفت : با این تفاوت که اون یه بچه اس ، ولی من یه مرد بالغم !زین در دلش گفت مرد بالغی که چنان تفاوت چندانی با یک کودک ندارد .
لیام واقعا مثل پسر بچه ها رفتار می کرد .
گاهی تخس و یک دنده می شد ، بعضی مواقع که چیزی باب میلش نبود غر میزد .
مواقعی که میدید نمی تواند حرفش را به کرسی بنشاند لب بر می چید و همیشه مثل کودکی چشمش به دهان بزرگترش بود تا راهنمایی اش کند و او را از گمراهی نجات دهد .همانطور که لب های برجسته اش را حین خوردن بهم می مالید پرسید : بهانهی مادرش رو نمیگیره ؟
زین برای لحظهای دست از خوردن کشید و با آستینش دور دهانش را پاک کرد : گاهی .
یعنی من خیلی پیشش نیستم ، ولی خب اون بچه اس و بچه ، هم مادر میخواد و هم پدر !بعد آهی کشید و گفت : مادر که نداره .
پدرش هم که اونقدری عرضه نداره تا براش مثل بقیه پدری کنه .لیام برای اولین بار بود که این روی سکه ی خدای شرق را می دید .
زینی که همیشه خودخواه و خود بزرگ بین بود حالا داشت خودش را بی عرضه میخواند .
در حالی که بنا بر مصلحت خود آن کودک از او دوری می کرد .
دست از خوردن برداشت و با دلداری به مرد شرقی گفت : هی ... اینطوری نگو مرد !
زین تلخند زد : مگه غیر از اینه ؟
لیام با محبت گفت : تو بی عرضه نیستی !
به نظرم تو پدر خیلی خوبی هستی و مجبوری برای محافظت از پسرت دوریشو تحمل کنی .
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top