🕷️part14

134 43 79
                                    


زین با بدجنسی گفت : پس ندیدی دور از چشمت از این کثیف تر درست می کنن و به خوردت میدن .

لیام از بدجنسی زین فقط نفس عمیقی کشید .

هر چند دلش می‌گفت همتای شرقی اش آنقدرها هم بدجنس نیست .

زین خدایی بود که علی رغم معتقد نبودن به معبود لیام برای سیر کردن شکمش   زحمت کشیده بود .

حتی با اینکه او را مجبور کرده بود چوب جمع کند .

ولی با این همه نه آنقدر خداگونه با او رفتار می کرد و نه از او بی احترامی دیده بود .

زین با او عادی رفتار می کرد و در کمال ناباوری لیام مشکلی با رفتار عادی زین نداشت و خودش را اینطور دلداری می داد که از سمت همتایت عادی شمرده میشوی و نه یک انسان معمولی ...
 
زین همچنان با اشتها ماهی کبابی اش را به دندان می کشید : میدونی کامرون هم وقتی می‌خواد غذا بخوره نمیذاره من بهش غذا بدم .
خیلی پسر تخسیه ... همیشه بهم میگه من خودم بزرگ شدم . 
بعد دوباره بخشی از ماهی را به دندان کشید و با لبخند گفت : دارم فکر می کنم تو هم از دست من غذا نخوردی .
 
لیام هم بالاخره با اکراه قسمت برشته شده ای از آن ماهی را به دهان گرفت : با این تفاوت که اون یه بچه اس ، ولی من یه مرد بالغم ! 

زین در دلش گفت مرد بالغی که چنان تفاوت چندانی با یک کودک ندارد .

لیام واقعا مثل پسر بچه ها رفتار می کرد .
گاهی تخس و یک دنده می شد ، بعضی مواقع که چیزی باب میلش نبود غر میزد .
مواقعی که میدید نمی تواند حرفش را به کرسی بنشاند لب بر می چید و همیشه مثل کودکی چشمش به دهان بزرگترش بود تا راهنمایی اش کند و او را از گمراهی نجات دهد .

همانطور که لب های برجسته اش را حین خوردن بهم می مالید پرسید : بهانه‌ی مادرش رو نمیگیره ؟

زین برای لحظه‌ای دست از خوردن کشید و با آستینش دور دهانش را پاک کرد :  گاهی .
یعنی من خیلی پیشش نیستم ، ولی خب اون بچه اس و بچه ، هم مادر میخواد و هم پدر !

بعد آهی کشید و گفت : مادر که نداره .
پدرش هم که اونقدری عرضه نداره تا براش مثل بقیه پدری کنه .

لیام برای اولین بار بود که این روی سکه ی خدای شرق را می دید .

زینی که همیشه خودخواه و خود بزرگ بین بود حالا داشت خودش را بی عرضه میخواند .

در حالی که بنا بر مصلحت خود آن کودک از او دوری می کرد .

دست از خوردن برداشت و با دلداری به مرد شرقی گفت : هی ... اینطوری نگو مرد ! 

زین تلخند زد : مگه غیر از اینه ؟

لیام با محبت گفت : تو بی عرضه نیستی ! 
به نظرم تو پدر خیلی خوبی هستی و مجبوری برای محافظت از پسرت دوریشو تحمل کنی .

Hell's GodWhere stories live. Discover now