🕷️part9

109 42 51
                                    

زین در اتاقش مانده بود و به اتفاقات چند روز اخیر فکر می کرد .
اوضاع جوری بهم ریخته بود که اصلا فکرش را نمی کرد و کنترل همه چیز از دستش خارج شده بود .

مردمش کنجکاو بودند که خدای غرب از جانشان چه میخواهد و چرا این مهمان ناخوانده قصد برگشت ندارد .

و زین با تکیه بر قدرتش به هیچکس جواب درستی نمی‌داد و فقط به آنها می‌گفت در اموری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید ، ولی خودش هم میدانست که به آنها مربوط است .

چطور می شد دخالت نکنند آنهم وقتی یک بیگانه ی خطرناک در خاکشان به راحتی قدم میزد ..‌.

___

غرب*

بعد از برگشت کاروان بدون لیام ، همهمه هایی بر سر زبان مردم افتاده بود .

مثل اینکه شاید لیام هم مانند آریسته کشته شده و یا اینکه شرق ، خدایشان را گرو گرفته باشد .

و با هر بهانه ای هورام را تحت فشار می‌گذاشتند .

ماریان از رویارویی‌ با مردم فعلا خودداری می‌کرد و دلش میخواست بداند نوه‌اش که حالا سرخود شده ، برای چه همراه کاروان برنگشته بود .

خبر سلامتش را از کاروان گرفته بود ولی هنوز آرام و قرار نداشت .
نه اینکه برای شخص نوه و همخونش نگران باشد .

او فقط نگران اسباب بازی اش بود .
بازیچه ای که مدت زیادی را صرف ساختنش کرده بود .

دیگر قصد حمله به شرق را نداشت .
هورام سعی می کرد آرامش کند و به پیرزن نوید می داد که این دوری به نفع ماریان است : خودت گفتی دیگه به لیام نیازی نداریم .
الان باید فکرت رو متمرکز کنی روی اهداف خودمون ، با پریشون بودن کاری از پیش نمی‌بری .

ماریان با نگرانی گفت : میترسم هورام .
میترسم لیام تحت تأثیر خانواده ی مالیک قرار بگیره .
میترسم اون حرومزاده زحمات چندین ساله‌ ی منو به باد داده باشه .

هورام با خوش بینی گفت : اگه اینطور بود لیام برات پیغام نمی فرستاد که دلتنگته .
لیام مرد با سیاستی نیست ، اگه یک درصد به چیزی شک کرده بود اینقدر صادقانه احساسش رو بهت نمی رسوند .

ماریان کلافه گفت : این روز های لعنتی کی تموم میشه ؟
تمام عمرم منتظر تموم شدن همه‌ ی اینا بودم و یه لحظه‌ آروم و قرار نداشتم . حالا که فکر کردم همه چی داره درست میشه این پسره کاملا منو دیوانه کرد .

هورام : برای اینکه مطمئن بشی میخوای خودت بری و برش گردونی ؟

چیزی که نصیب هورام شد اخم ترسناک و چشم های گریان ماریان بود : من هیچوقت روی اون زمینِ شوم پا نمیذارم ، وقتی که اون مُرد شرق هم برای من مُرد .

این دیگه تنها راهه ...
بودن یا نبودن لیام فرقی برای من نداره .
بذار تا شب مراسم همونجا بمونه .

Hell's GodWhere stories live. Discover now