زین در اتاقش مانده بود و به اتفاقات چند روز اخیر فکر می کرد .
اوضاع جوری بهم ریخته بود که اصلا فکرش را نمی کرد و کنترل همه چیز از دستش خارج شده بود .مردمش کنجکاو بودند که خدای غرب از جانشان چه میخواهد و چرا این مهمان ناخوانده قصد برگشت ندارد .
و زین با تکیه بر قدرتش به هیچکس جواب درستی نمیداد و فقط به آنها میگفت در اموری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید ، ولی خودش هم میدانست که به آنها مربوط است .
چطور می شد دخالت نکنند آنهم وقتی یک بیگانه ی خطرناک در خاکشان به راحتی قدم میزد ...
___
غرب*
بعد از برگشت کاروان بدون لیام ، همهمه هایی بر سر زبان مردم افتاده بود .
مثل اینکه شاید لیام هم مانند آریسته کشته شده و یا اینکه شرق ، خدایشان را گرو گرفته باشد .
و با هر بهانه ای هورام را تحت فشار میگذاشتند .
ماریان از رویارویی با مردم فعلا خودداری میکرد و دلش میخواست بداند نوهاش که حالا سرخود شده ، برای چه همراه کاروان برنگشته بود .
خبر سلامتش را از کاروان گرفته بود ولی هنوز آرام و قرار نداشت .
نه اینکه برای شخص نوه و همخونش نگران باشد .او فقط نگران اسباب بازی اش بود .
بازیچه ای که مدت زیادی را صرف ساختنش کرده بود .دیگر قصد حمله به شرق را نداشت .
هورام سعی می کرد آرامش کند و به پیرزن نوید می داد که این دوری به نفع ماریان است : خودت گفتی دیگه به لیام نیازی نداریم .
الان باید فکرت رو متمرکز کنی روی اهداف خودمون ، با پریشون بودن کاری از پیش نمیبری .ماریان با نگرانی گفت : میترسم هورام .
میترسم لیام تحت تأثیر خانواده ی مالیک قرار بگیره .
میترسم اون حرومزاده زحمات چندین ساله ی منو به باد داده باشه .هورام با خوش بینی گفت : اگه اینطور بود لیام برات پیغام نمی فرستاد که دلتنگته .
لیام مرد با سیاستی نیست ، اگه یک درصد به چیزی شک کرده بود اینقدر صادقانه احساسش رو بهت نمی رسوند .ماریان کلافه گفت : این روز های لعنتی کی تموم میشه ؟
تمام عمرم منتظر تموم شدن همه ی اینا بودم و یه لحظه آروم و قرار نداشتم . حالا که فکر کردم همه چی داره درست میشه این پسره کاملا منو دیوانه کرد .هورام : برای اینکه مطمئن بشی میخوای خودت بری و برش گردونی ؟
چیزی که نصیب هورام شد اخم ترسناک و چشم های گریان ماریان بود : من هیچوقت روی اون زمینِ شوم پا نمیذارم ، وقتی که اون مُرد شرق هم برای من مُرد .
این دیگه تنها راهه ...
بودن یا نبودن لیام فرقی برای من نداره .
بذار تا شب مراسم همونجا بمونه .
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top