🕷️part17

101 39 49
                                    

نیم ساعتی می شد که هر دو بیدار شده بودند اما حرفی نمی‌زدند .

دیشب زین در اتاق لیام ماند ...
نه لیام دلیل ماندنش را پرسید و نه حتی خود زین چیزی گفت ...

نه به روی خودش آورد و نه به روی لیام .

هیچ کدام جوری رفتار نمی کردند که ماندنش عجیب است و بدون توجیه .

انگار برای ماندنش دنبال توجیه نبودند ... اصلا مگر توجیه نیاز بود ؟!
خب روی تخت لیام جا زیاد بود ... شب قبلش هم چفت همدیگر خوابیده بودند !

تجربه ی خوبی بود و چه عیبی داشت باز هم تکرارش کنند .

مثل دیشب بازویش را فرستاده بود زیر گردن پسرک غربی و از رو به رو او را کشیده بود در آغوشش !

هنگام خواب یکی از پاهایش را هم انداخته بود بر گُرده ی پسر غربی !

هر چند به محض بیدار شدنش پای منحرف شده اش را برداشت .

هنوز لیام در آغوشش بود و هنوز هر دو ساکت بودند .

کمی بعد زین با صدای خواب آلود و بم اول صبحش گفت : دیشب مثل یه بچه تو بغلم خوابت بُرد و جواب سوالمو ندادی !
من دارم برمی‌گردم لیام !
منتظرم بگی با من به غرب میای !

پیشانی اش را به چانه ی زین مالید ... صدای او هم خش داشت : اگه شرق قبولم نکنه چی ؟

زین : تو دیگه خدا نیستی !
منم نیستم ! شرق هم دیگه قرار نیست فرقه پرست باشه !
انتخاب کاملا با توئه !

دلش میخواست هر جا که زین بود برود !

برود و فراموش کند غربی هم وجود داشته !
برود و تمام خاطراتش را در همین خانه‌ چال کند .

تمام کوله بارش یک بقچه باشد و چند تکه لباس !

یک زندگی جدید بسازد و همه چیز را جبران کند .
تمام بدی های گذشته اش را !

تنها زندگی کردن سخت بود ... آنهم در سرزمینی غریب !

ولی در شرق کسی بود که در غرب نبود .

در آن سرزمین غریبه ، آشنایی وجود داشت که حس می کرد حتی از خودش هم به خودش نزدیک تر است .

آشنای غریبه ای که با تمام غریب بودنش می شد رویش حساب باز کند !

زین با صدای آرامی نجوا کرد :‌ لیام !

لیام سرش را کمی عقب برد تا چشمان پف آلود زین را ببیند .

زین لبخند مهربانی زد و گفت : برای اولین بار به حرف دلت گوش بده ...

با من میای ؟!

_

خداحافظی با مردمش طول کشید .

مردمی که حالا دیگر نه به عنوان خدا ، بلکه از لیام و خدای جعلی شرق به عنوان قهرمانانی یاد می‌کردند که غرب را از شر ابلیس نجات داده بودند .

Hell's GodWhere stories live. Discover now