نیم ساعتی می شد که هر دو بیدار شده بودند اما حرفی نمیزدند .
دیشب زین در اتاق لیام ماند ...
نه لیام دلیل ماندنش را پرسید و نه حتی خود زین چیزی گفت ...نه به روی خودش آورد و نه به روی لیام .
هیچ کدام جوری رفتار نمی کردند که ماندنش عجیب است و بدون توجیه .
انگار برای ماندنش دنبال توجیه نبودند ... اصلا مگر توجیه نیاز بود ؟!
خب روی تخت لیام جا زیاد بود ... شب قبلش هم چفت همدیگر خوابیده بودند !تجربه ی خوبی بود و چه عیبی داشت باز هم تکرارش کنند .
مثل دیشب بازویش را فرستاده بود زیر گردن پسرک غربی و از رو به رو او را کشیده بود در آغوشش !
هنگام خواب یکی از پاهایش را هم انداخته بود بر گُرده ی پسر غربی !
هر چند به محض بیدار شدنش پای منحرف شده اش را برداشت .
هنوز لیام در آغوشش بود و هنوز هر دو ساکت بودند .
کمی بعد زین با صدای خواب آلود و بم اول صبحش گفت : دیشب مثل یه بچه تو بغلم خوابت بُرد و جواب سوالمو ندادی !
من دارم برمیگردم لیام !
منتظرم بگی با من به غرب میای !پیشانی اش را به چانه ی زین مالید ... صدای او هم خش داشت : اگه شرق قبولم نکنه چی ؟
زین : تو دیگه خدا نیستی !
منم نیستم ! شرق هم دیگه قرار نیست فرقه پرست باشه !
انتخاب کاملا با توئه !دلش میخواست هر جا که زین بود برود !
برود و فراموش کند غربی هم وجود داشته !
برود و تمام خاطراتش را در همین خانه چال کند .تمام کوله بارش یک بقچه باشد و چند تکه لباس !
یک زندگی جدید بسازد و همه چیز را جبران کند .
تمام بدی های گذشته اش را !تنها زندگی کردن سخت بود ... آنهم در سرزمینی غریب !
ولی در شرق کسی بود که در غرب نبود .
در آن سرزمین غریبه ، آشنایی وجود داشت که حس می کرد حتی از خودش هم به خودش نزدیک تر است .
آشنای غریبه ای که با تمام غریب بودنش می شد رویش حساب باز کند !
زین با صدای آرامی نجوا کرد : لیام !
لیام سرش را کمی عقب برد تا چشمان پف آلود زین را ببیند .
زین لبخند مهربانی زد و گفت : برای اولین بار به حرف دلت گوش بده ...
با من میای ؟!
_
خداحافظی با مردمش طول کشید .
مردمی که حالا دیگر نه به عنوان خدا ، بلکه از لیام و خدای جعلی شرق به عنوان قهرمانانی یاد میکردند که غرب را از شر ابلیس نجات داده بودند .
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top