🕷️ part2

161 49 98
                                    


ماریان به لیام که با انتظار در آستانه اتاقش ایستاده بود نگاه کرد : بیا اینجا پسرم .

دستانش برای آغوش گرفتن نوه اش باز شد .

ماریان مدت زیادی نبود که پی به زنده ماندن نوه ی دختری اش برده بود و تمام این سالها از وجودش بی خبر بود .

او از همان اول مطمئن بود لیام یک فرستاده است .

لیام تنها اولاد ذکور خاندان پین بود که مشتاقانه به صحبت‌های مادر بزرگ
گوش می داد و از شنیدن آنها استقبال می کرد .

لیام وجود آن خدایانی که ماریان می گفت را درک می کرد .

همیشه وقتی مادر بزرگ در حال عبادت بود با رغبت به تماشای او می‌نشست و و هیچوقت به آن زن نمی‌گفت « دیوانه » .

لیام به آغوش زن پناه برد و با تشویش گفت : بابا کافره .
اون میگه خدایان ظالمن .

فکر می‌کنه معبود ، ما رو به حال خودمون رها کرده و خدایی برامون نفرستاده .

بعد با ناصبوری کودکانه اش پرسید : مادر بزرگ پس خدای ما کی ظهور می‌کنه ؟
تمام این مردم وجود معبود رو انکار می کنن .

مادر بزرگ با کمی مکث بالاخره جمله ای که حالا اجازه داشت بگوید را به زبان آورد : خدا تویی پسرم .
باید خودتو آماده کنی تا بندگانت بهت سجده کنن .

لیام چشم های زیتونی عسلی اش را گرد کرد و با بهت لب های کوچکش را تکان داد : من برگزیده شدم ؟!

مادر بزرگ سرش را تکان داد و به نوازش موهای کودک مشغول شد .

چشمان پسربچه از غرور و تکبر برق میزد .

همان‌طور که به شعله های آتش شومینه خیره بود کم کم در آغوش پیرزن به خواب فرو رفت .

خوابی که شاید بعد از مدت ها تعبیر شده بود .

مادر بزرگ تأیید کرده بود که لیام همان منتخب معبود و خداست ...

آن کودک دیگر نه تنها در رویا که در واقعیت هم باور داشت که خداست ...

____

صبح با سرو صدایی که از بیرون می آمد بیدار شد .

با همان سر و وضع ژولیده بیرون رفت و اولین چیزی که با آن مواجه شد بدن خونین یک مرد بود .

مادر بزرگ هم بالای سر جنازه به عصای چوبی اش تکیه داده و سرش پایین بود .

ماریان با لحن سرد و خشکش گفت : دیشب وقتی پدرت برای آوردن هیزم به جنگل میره گرگ بهش حمله می‌کنه .

لیام شوکه و سردرگم کنار جنازه ای که انگار پدرش بود با زانو فرود آمد .

خواست حصیر را از روی بدنش کنار بزند که مادر بزرگ مانع شد : اون قابل دیدن نیست عزیزم .

Hell's GodWhere stories live. Discover now