ماریان به لیام که با انتظار در آستانه اتاقش ایستاده بود نگاه کرد : بیا اینجا پسرم .دستانش برای آغوش گرفتن نوه اش باز شد .
ماریان مدت زیادی نبود که پی به زنده ماندن نوه ی دختری اش برده بود و تمام این سالها از وجودش بی خبر بود .
او از همان اول مطمئن بود لیام یک فرستاده است .
لیام تنها اولاد ذکور خاندان پین بود که مشتاقانه به صحبتهای مادر بزرگ
گوش می داد و از شنیدن آنها استقبال می کرد .لیام وجود آن خدایانی که ماریان می گفت را درک می کرد .
همیشه وقتی مادر بزرگ در حال عبادت بود با رغبت به تماشای او مینشست و و هیچوقت به آن زن نمیگفت « دیوانه » .
لیام به آغوش زن پناه برد و با تشویش گفت : بابا کافره .
اون میگه خدایان ظالمن .فکر میکنه معبود ، ما رو به حال خودمون رها کرده و خدایی برامون نفرستاده .
بعد با ناصبوری کودکانه اش پرسید : مادر بزرگ پس خدای ما کی ظهور میکنه ؟
تمام این مردم وجود معبود رو انکار می کنن .مادر بزرگ با کمی مکث بالاخره جمله ای که حالا اجازه داشت بگوید را به زبان آورد : خدا تویی پسرم .
باید خودتو آماده کنی تا بندگانت بهت سجده کنن .لیام چشم های زیتونی عسلی اش را گرد کرد و با بهت لب های کوچکش را تکان داد : من برگزیده شدم ؟!
مادر بزرگ سرش را تکان داد و به نوازش موهای کودک مشغول شد .
چشمان پسربچه از غرور و تکبر برق میزد .
همانطور که به شعله های آتش شومینه خیره بود کم کم در آغوش پیرزن به خواب فرو رفت .
خوابی که شاید بعد از مدت ها تعبیر شده بود .
مادر بزرگ تأیید کرده بود که لیام همان منتخب معبود و خداست ...
آن کودک دیگر نه تنها در رویا که در واقعیت هم باور داشت که خداست ...
____
صبح با سرو صدایی که از بیرون می آمد بیدار شد .
با همان سر و وضع ژولیده بیرون رفت و اولین چیزی که با آن مواجه شد بدن خونین یک مرد بود .
مادر بزرگ هم بالای سر جنازه به عصای چوبی اش تکیه داده و سرش پایین بود .
ماریان با لحن سرد و خشکش گفت : دیشب وقتی پدرت برای آوردن هیزم به جنگل میره گرگ بهش حمله میکنه .
لیام شوکه و سردرگم کنار جنازه ای که انگار پدرش بود با زانو فرود آمد .
خواست حصیر را از روی بدنش کنار بزند که مادر بزرگ مانع شد : اون قابل دیدن نیست عزیزم .
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top