🕷️part3

142 44 64
                                    


فلش بک

آن آتشی که برای سوزاندن تن نحیف کودک گندمگون برپا شده بود حالا تبدیل شده بود به ابزاری برای سلاخی خودش .

انتخاب شدن پسر رئیس قبیله برای این کار بزرگترین اشتباه بود .

اشتباهی که تاوانش سر خم کردن در برابر همان کودک بود ...

پایان فلش بک*

_

مثل همیشه لیام فقط در جریان کلیت دستوری که صادر کرد ، بود و طرح ریزی جزئیات آن با ماریان بود .

به دلایلی که احتمالا مهم هم نبود آریسته ، مرد مورد اعتماد و جان فدای ماریان ، رهبریِ کاروان را به عهده داشت .

او وظیفه داشت در وهله اول با شخص اول شرق مذاکره کند و در صورت سر باز زدن او باز هم به مردم شرق فرصت دهد تا به آیین غرب روی بیاورند .

و اگر در این راه هم به درب بسته خوردند ، بروند به سراغ روشی که مردان غرب کاملا به آن مسلط بودند ...

مطیع و بنده کردن با کشت و کشتار ...

کاروان منتخب ، گرد معبد جمع شده بودند تا توسط لیام مشایعت شوند .

لیام دو دستش را پشت سر برد و سینه اش را داد جلو ...
و با صدایی رسا ، خطاب به افرادش گفت : زنان و فرزندان شما نزد ما امانت هستن ...
با خیال آسوده سفر کنین و فراموش نکنین این سفر و حتی شاید این جنگ ، برای آیندگان هست ... پس شجاعانه تلاش کنین .

آریسته رو به خدایش تعظیم کرد و از او با تمنا خواست : لطفاً لحظه ای دست از دعا برای بندگان حقیر خود بر ندارین ، برای پیروزی به دعاهای شما نیاز داریم .

لیام : دعای من همواره پشت و پناه شماست .

هئیت اعزامی بعد از زانو زدن در برابر خدا و وداع با خانواده ها ، راهی سفری شدند که راجب به آن هیچ چیزی نمی‌دانستند .

لیام مجبور بود روزها در معبد بماند و خودش را با دعا و نیایش مشغول کند .

او از معبود تقاضای کمک می کرد ولی نه برای حفظ جان کاروانش ، بلکه برای قدرتمند تر شدن خودش ...

به بندگانش اعلام کرده بود که تا وقتی هئیت اعزامی از سفر برگردند هیچ‌ پیشکشی به معبد فرستاده نشود و ورود و خروج ها نیاز به اجازه و برنامه ریزی قبلی نداشته باشد .

میخواست در این زمان معبد صرفا مکانی باشد برای نیایش زنان و قوت قلبی برای تحملِ دوریِ مردانشان ...

__

با پا نهادن بر خاک شرق ، سینه‌ی ستبرش را جلو داد و آماده‌ی تاختن به سمت شخصی بود که تمام آن سرزمین تحت کنترل او بود .

کسی که آریسته میدانست قرار است به زودی بنده‌ ی خدای غرب شود .

سم اسب مشکی رنگش روی زمین کوبیده می شد و هر لحظه به آبادی و آبادانی و زندگی نزدیک و نزدیک تر می شد .

Hell's GodWhere stories live. Discover now