🕷️part7

110 43 55
                                    


لیام با حالتی تأکیدی و شمرده شمرده گفت : من برای رستگاری مردممون اینجام .

زین با بی حوصلگی هوار کشید : این کلمه ی کوفتی رو رها کن برای چند لحظه .
تو نیومدی ، ولی ببین من برای مردممون اینجام .

لیام با خستگی نفسش را بیرون داد : باید چیکار کنم تا راضی بشی و قبول کنی نیتم پاکه ؟

زین صدایش را پایین آورد و گفت : من نیاز به اثبات و باور ندارم .
فقط باید از خودت بگذری ، از غرورت بگذری تا بتونی یک منجی باشی .
اینجوری تو هیچی نیست .

لحظه ای بعد زین رفت ...

اینبار نه خودش تعلل کرد و نه لیام مانع شد .

لیام در شوک حرف های زین بود .

و نمیدانست ... نمیدانست ... نمیدانست ....

در این مواقع نیاز به کمک معبود داشت .
نیاز به او داشت تا راهنمایی اش کند و بگوید چه کاری انجام بدهد ، ولی هیچ اثری از معبود نبود ...
انگار معبود همچنان مایل به برقراری ارتباط با او نبود ...

____

نیمه شب بود که ناگهان حس کرد اگر امشب در معبدی نباشد از بی نفسی خفه می شود .

به مکانی مثل معبد نیاز داشت تا بتواند با معبود ارتباط برقرار کند .
با او سخن بگوید و از او درخواست کمک کند .

قلبش ناآرام بود .
دوری از وطن و ماریان و غرور له شده اش ، در کنار دوری اش از خانه ی معبود دلیل این ناآرامی بود .

باید ساعاتی را در خانه‌ ی معبود سپری می کرد تا شاید آرامش قلبی‌ اش را باز یابد .

بدون محافظانش مانند مسخ شده ای در تاریکی شب به دنبال معبد بود .

تمام کوچه و پس کوچه ها را گذراند ولی هیچ مکانی که شبیه به معبد باشد را نیافت .
تمام سازه ها بلااستثنا خانه بودند و همه شبیه بهم ...

ناکام در پیدا کردن معبد با حالی زار به سمت اقامتگاه خودش راه افتاد .

اما چیزی توجه‌ اش را به خود جلب کرد ...
چیزی که باعث میشد بر خلاف شأن و شوکتش برای اولین بار فال گوش بایستد .

زین مالیک ، صاحب شرق ، فردی که ساعاتی از شبش را به بحث و مجادله با او گذرانده بود از خانه‌ای معمولی خارج شد .
و در پی کودکی به کوچه دَوید .

اما آن چیزی که توجه لیام را به خود جلب کرده بود ترس زین از دیده شدن کودک بود طوری که با نگاهی هراسان و پریشان به اطراف ، سریعا کودک را در آغوش گرفت و دوباره به داخل خانه برگشت .

برای آنکه در سرزمین بیگانه به او تهمت دزدی یا اعمالی که فقط از بنده های حقیر بر می‌ آمد ، نزنند به قدم هایش سرعت بخشید تا به اتاق خودش برگردد .

Hell's GodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora