🕷️part5

112 42 29
                                    


به درب اتاق لیام تقه ای زد و برای ورود به حریمش از او کسب تکلیف کرد .

لیام از حالت دراز کشیده در آمد ... پاهایش را از لبه ی تخت آویزان کرد و همانطور که با کسلی به کفپوش چوبی اتاق خیره بود اذن ورود داد .

زین بعد از « بفرمایید » شنیدن از جانب خدای غرب با طمانینه در را گشود و عرض ادب کرد : برای من افتخار بزرگیه که شما امروز در اینجا حضور دارین .

با پیچیدن صدای مردی که با لهجه ی خاصی به زبان آنها تکلم می کرد در فضای اتاق ، سرش را بلند کرد و به سمت منبع صدا چرخاند .

از این حجم از احترامی که آن مردِ زیبای شرقی ، کلماتش را به آن آراسته کرده بود جا خورد .

هر چند سعی کرد خیلی زود اجزای متعجب صورتش را سر و سامان دهد .

با دیدن مرد بی اینکه اراده ای داشته باشد برخواست و به آهستگی به سمتش قدم کوتاهی برداشت .
مطمئن بود خودش است ... زین مالیک ... مالک و یا حتی خدای شرق ...
با کنایه گفت : به نوعی به دعوتت جواب دادم .

زین درب اتاق را به آهستگی بست و جلوتر رفت .
در حالی که سنگینی نگاه از بالا تا پایین خدای غرب را بر روی خود حس می کرد .

در همان برخورد اول با خود به این نتیجه رسید که لیام برای مدعی عنوان خداوندی ، زیادی جوان و ناپخته بود ...

با نگاه از مرد اروپایی خوش صورتی که از مقبولیِ چهره و پیکر واقعا خدا را مانند بود ، اجازه گرفت و بعد روی صندلیِ مقابلش نشست : با هر دلیلی که اینجائین ، دیدن شما باعث سعادت منه .

بعد یادش آمد لیام را تعارف به نشستن نکرده ... بهرحال او در اینجا مهمان بود ...
به صندلی رو به رویی اشاره کرد و گفت : خواهش می کنم بفرمائید .

لیام دعوت به نشستن را اجابت نکرد .
در عوض لب هایش به یک سمت زاویه گرفت ... هر چند انحنای لب های خوش فرمش شبیه به لبخند نبود ...
پوزخندی که روی لب های لیام نقش بست اصلا دوستانه نبود : هدیه ات رو دریافت کردم ، نیازی به نقش بازی کردن نیست .

وقتی با نگاه پرسشی زین مواجه شد ادامه داد : سر آریسته .

با شنیدن این حرف تک خنده‌ صدا داری در فضای اتاق پیچید که متعلق به زین بود : امیدوارم مورد قبول خدای غرب واقع شده باشه .

لحن خونسردش در کنار آن خنده ی کوتاه و لفظی که با آن او را « خدای غرب » می خواند اصلا به مذاق لیام خوش نیامد ، طوری که نتوانست خشم چشمان سبز قهوه ایَش را پنهان کند .

نگاه پر عنادش را دوخت به نگاه کهربا فام مرد شرقی : اونقدر اعلان جنگ واضحی بود که منو شخصا به اینجا کشوند .

زین با زیرکی به خدای جوانِ ناشکیبا خیره شد : من اینطور فکر نمی کنم .
مگه اینکه مایل باشین شخص شما با خودِ من ، رویاروییِ تن به تن داشته باشید چون سپاهی همراهتون ندیدم .

Hell's GodWhere stories live. Discover now