زین از اینکه آتش لیام آرام گرفت نفس عمیقی کشید .
یک هفته وقت داشت تا دهان او را ببندد .مدتی در سکوت گذشت و هر دو در افکار خود غرق بودند .
لیام همچنان از پنجره بیرون را تماشا می کرد و زین روی زمین نشسته بود و با دغدغه و تشویش به لیام نگاه می کرد ، بدون اینکه مرد غربی متوجهش باشد .کمی بعد لیام چشم از بیرون و بچه هایی که در کوچه بازی می کردند گرفت و سمت زین چرخید .
نگاه نگران زین را دستگیر کرد اما چیزی بِرویَش نیاورد ...
فقط با کنجکاوی پرسید : حالا چرا پسرتو قایم میکنی ؟زین با حالتی عبوس گفت : توقع داری همه چیز زندگیمو برات روشن کنم ؟!
لیام از پنجره فاصله گرفت و با قدم های آرامی به سمت زین رفت : من این اتحاد رو تموم شده میدونم .
در ضمن قسمت بزرگی از رازت رو میدونم و دونستن جزئیاتش تاثیری در اصل موضوع به وجود نمیاره .زین به کبودی کنج لب های خوش فرم خدای غرب نگاهی انداخت و لب زد : جزئیات هم تاریکی های خودش رو داره .
لیام هم کنار زین روی زمین نشست .
این مرد تمام قوانین و هنجارها زندگی اش را زیر و زِبَر کرده بود .
مثل حالا که روی زمین و کنار یک کافر نشسته بود .زین نیم نگاه کوتاهی به مرد غربی که کنارش نشست انداخت ولی واکنشی نشان نداد : منم میتونم رازمو بهت بگم .
به هرحال ما هر دو خدایان جهان هستیم .زین پوزخندی زد و در دلش به این فکر کرد که این بچه همان مردی است که غرب را با کشتار یک پارچه کرد ؟
آن مردی که آوازه اش زودتر از خودش به شرق رسیده بود ؟
مثل یک کودک ، با صداقتی خالصانه به او میگفت در قبال رازی که لو رفته یکی از راز های خودش را روی داریه میریزد .
زین ولی جواب حُسن نیت مرد جوان را جور دیگری داد و در پَرَش زد : قطعا راز هاتم مثل خودت خسته کننده اس بچه .
بعد با استهزاء نیم خندی زد : حتما میخوای بگی ایستاده رفع حاجت میکنی !لیام با شنیدن این حرف چشم هایش گرد و از تعجب نیم خیز شد : حواست هست چی میگی ؟!
من مثل خودت خدا هستم .
چطور اینقدر بی ملاحظه صحبت می کنی ؟!زین از واکنش هیجان زده ی پسرک جوان خنده اش گرفت و نفهمید چرا درصدد دلجویی از او بر آمد : شوخی کردم .
لیام با دلخوری بلند شد و رو به رویش ایستاد : منو تو فقط برای نجات جهان کنار هم هستیم .
نه هیچ چیز دیگه ...
و بعد لحنش را جدی تر کرد : مراقب حرفایی که میزنی باش ، دیگه هیچوقت با من شوخی نکن .تمام تلاشش برای سرکوب کردن احساسات منفی اش به یکباره فوران کرد و باز از حالت خویشتن دارش خارج شد : یادت نره ، تو توی سرزمین من یه غریبهای ... پس حدت رو بدون .
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top