قرار بر این بود آفتاب نزده حرکت کنند ولی از طلوع خورشید مدتی گذشته بود و هر دو تخت خوابیده بودند .زین روی پسرک عریان غربی دراز کشیده و با پاهایش یکی از پاهای او را قفل کرده بود .
بازوی خودش را کرده بود بالشتِ سر لیام و خودش صورتش را در موهای پسرک غربی فرو کرده بود .
پسرک غربی تمام شب را از جایش جُم نخورده و با نظم و ترتیب یک گوشه زیر بدن مرد شرقی به خواب رفته بود .
بالاخره تابش مستقیم نور خورشیدی که پلک های بسته ی لیام را قلقلک می داد بیدارش کرد .
شکمش به زمین چسبیده بود و لاشه ی جسم سنگین نرمی را روی خود حس می کرد .
از بوی آن لاشه او را به یاد آورد .
زین مالیک بود ... خدای شرق ...
لبخند کمرنگی زد و کمی زیرش تکان خورد .
با صدای خواب آلودش صدایش زد : زین ؟!
بیدار شو خواب موندیم .زین هنوز مثل عنکبوتی دست و پایش را روی بدنش انداخته بود و لیام توان هیچ حرکتی را نداشت .
عمیق خوابیده بود و صدای خر و پف هایش نشان می داد اصلا خبر ندارد جسمی زیر حجم تنش در حال له شدن است .
لیام کمی وول خورد و گفت : زیییین .
بلند شو لعنتی .با وولی که خورد بالاخره مرد شرقی علائم حیاتی نشان داد .
کمی سرش را بلند کرد و با صدای خش دارش پرسید : چکار میکنی ؟!لیام : اگه بیدار بشی شاید بفهمی برای نفس کشیدن دارم تلاش می کنم .
زین با گیجی خندید : کل شب که خوب نفس می کشیدی ، یهویی دم صبح نفست گرفت ؟!
با یادآوری اینکه تمام شب را در آغوش مرد شرقی به خواب رفته بود گونه هایش سرخ شد ولی ترجیح داد لااقل خجالتش را در لحنش نشان ندهد :
اول شب مثل آدم خوابیده بودی ، الان عین عنکبوت افتادی روم !زین کم کم هوشیار شده بود و آن روی بدجنسش دوباره خودش را نشان داد .
کمی پسرک غربی را بین بازوهایش فشرد : راستی میدونستی عنکبوتا بعد از خوابیدن با جفتشون اونو میخورن ؟لیام خودش را از بین بازوهای مرد شرقی بیرون کشید و بلافاصله از جا بلند شد .
اینبار بالاخره نتوانست کم بیاورد : اون عنکبوت ماده اس .
انگار دیشب جنسیتتم عوض شده !زین طاق باز دراز کشید و کف دستش را داد زیر گردنش .
با خنده به زبان درازی های پسرک غربی گوش می داد و با لذت به بدن برهنه اش نگاه می کرد .
داشت هول هولکی شلوار چرم مشکی اش را می پوشید .همانطور که می خندید به پسرک غربی گفت : ازم فرار نکن خدا، دیشب که چیزی نشد .
بعد موذیانه ادامه داد : ولی بالاخره میشه ... امر ، امر اون بالاییه !
YOU ARE READING
Hell's God
Fanfictionدر آخر لیام میدانست باید در رستاخیز به خالق جوابگو باشد اما تا آن روز میخواست در کنار زین به عنوان یک انسان زندگی کند ... Zayn top