اگه از دکتر آن نارا، روانپزشکی که قرصهای یونگی رو تجویز میکرد و با اینحال طی این سالها به ندرت اون رو دیده بود میپرسیدن، احتمالا اون فکر میکرد که این یه چیز طبیعیه. اما مشکل اونجا بود که اونها هیچوقت به نظر نارا اهمیت نمیدادن. درواقع این یونگی بود که به حرفهای نارا اهمیت نمیداد و برای همین این عادت بد به سوکجین هم انتقال پیدا کرده بود.
سوکجین نمیتونست بفهمه کجای این طبیعیه. احتمالا این فقط برای احمقهایی که فکر میکردن تنظیم ساعت خواب افسردگی رو درمان میکنه و انواع کتابهای انگیزشی آبکی رو توی قفسههای کتابخونهاشون داشتن طبیعی بود، اما برای سوکجین این طبیعی نبود.
چون لعنتی! اون تقریبا داشت یه حملهی عصبی رو تجربه میکرد و این چطور قرار بود طبیعی باشه؟! سوکجین احتمالا یکی از اون سندروم خطرناک با اسمهای طولانی و مزخرف داشت و باید سریعا تحت درمان قرار میگرفت، اما تمام مقاله های کوفتی روانشناسی داخل اینترنت فکر میکردن این یه چیز طبیعیه.
کلافه بار دیگه طول اتاق رو طی کرد و بعد درحالی که از حرص دندونهاشو روی هم میفشرد برگشت تا به مین یونگیِ غرق خواب نگاه کنه. اون ولگرد...چطور میتونست بعد از اینکه اینطور سوکجین رو بیخواب کرده بود، بخوابه؟!
تا دو ساعت و سیزده دقیقهی پیش، سوکجین اماده بود تا بخوابه. مسواکشو زده، پیژامهی گلبهیاشو پوشیده و داخل تخت دونگسنگش رفته بود تا از فرصتی که بهترین ایدهی زندگیش -یعنی شکستن تختش- بهش داده بود به بهترین شکل استفاده کنه و با یه بهونهی منطقی کنار دونگسنگش بخوابه.
هرچند که آرزو میکرد نداشتن تخت بهانهی منطقیای برای بوسیدن دونگسنگش هم میبود. احتمالا خوابیدن کنار اون شیطان مو نقرهای بازهم شبونه عقل اونو ازش میدزدید و یه داستان جدید براش به وجود میاورد.
سوکجین عمیقا امیدوار بود که اونشب اتاق دونگسنگش تبدیل به یکی از اتاقهای متل نشه و با اینحال زمانی که رپر برهنه تنها با یه حوله دور کمرش از حمام بیرون اومد، نویسنده مطمئن نبود که خودش هم به اتفاق افتادنش کمک نکنه.
رپر با تظاهر به اینکه تقریبا یه فروپاشی روانی داخل حمام رو تجربه نکرده سمت کمد لباسهاش رفت و تلاش کرد تا مثل دفعهی قبل، پروژهی پوشیدن باکسر بدون کاملا لخت شدن جلوی چشمهای هیونگش رو با موفقیت به اتمام برسونه.
وقتی سوکجین در حمام رو زده بود و گفته بود که تا فردا که تخت جدیدش میاد یونگی مجبوره تختش رو با اون شریک بشه، رپر میدونست که اونشب قرار نیست راحت بگذره و با اینحال هرچی بیشتر به زمانی که باید روی تخت کنار هیونگش دراز میکشید نزدیکتر میشد، میلش به فرار هم بیشتر میشد.
شاید باید اونقدر پوشیدن باکسرش رو طول میداد تا هیونگش میخوابید و بعد یونگی به استودیوش پناه میبرد، شاید هم فقط باید میرفت و روی کاناپه میخوابید. هرچند که به دلایلی دلش نمیخواست اینکار رو انجام بده. اون به معنای واقعی کلمه خسته بود و نیاز داشت که بخوابه. هرچند که مغزش به نیازهای اون توجه نمیکرد.
YOU ARE READING
couch
Fanfiction-انگار برای همیشه توی این خواب گیر افتادم... تو بازم لختی. +صبر کن، من توی خوابهات لختم؟! Couple:Yoonjin, Nαmseok Genres:Comedч, slice of life, romαnce, smut, fluff خلاصه: ده سال رابطهی دوست و هم خونه بودن اونها نمیتونست این حقیقت که رپر به عنوان...