To The End Of Time

538 108 165
                                    

-گفتی من مال توام، ولی جام گذاشتی؟

رپر گفت، درحالی که به طرز دراماتیکی شونه‌اش رو به قاب در ورودی رختکن بازیکنان تکیه میداد. یکی از کارکنانی که اون رو دیده بود بدون هیچ صحبتی به راهروی فرعی‌ای اشاره کرده بود که نویسنده داخل یکی از رختکن‌های بی‌استفاده ی انتهای اون نشسته بود.

+برو ادامه‌ی‌ بازی رو ببین. عوضی بیشعور.

سوکجین بدخلق غرید و حتی برنگشت به اون نگاه کنه، درحالی که با حرص روی صفحه‌ی تلفن همراهش ضربه میزد تا آبنبات‌های مشابه رو کنار هم بچینه. بازی لعنتی زمان خیلی کمی بهش داده بود و اون واقعا نیاز داشت که این مرحله رو برنده بشه.

-اگه برگردم اونجا همه فکر میکنن که ردم کردی.

کنارش روی نیمکت چوبی نشست و لبخند کمرنگی زد، زمانی که سوکجین با گوش‌ها و پشت گردنی که هنوزهم کمی سرخ بود بدون لحظه‌ای مکث خودش رو روی نیمکت کنار کشید تا به اون پشت کنه. حتی اگر به امید پیدا شدنش پشت پرده‌ها پنهان شده بود، بازهم میخواست که تا مدتی قیافه‌ی رو اعصاب رپر رو نبینه.

+فقط برو توی استودیوی کوفتیت قایم شو. احمق.

زیر لب کنایه زد و با حرص روی گزینه‌ی اومده روی صفحه با اتمام زمان کوبید تا بازی رو دوباره از اول شروع کنه. رپر توی سکوت به انگشت‌های بلاتکلیفش خیره شد. باید به جای قایم شدن بهش چنگ میزد؟ به اندازه‌ی کافی توی چند ساعت و چند سال گذشته قایم شده بود. توی اون لحظه حتی شنیدن اسم استودیوش هم حالش رو بهم میزد.

-گفتی که مال توعم...
+خفه شو مینا.

-تا کی؟ وقتی خورشید طلوع کنه، یا شیش ماه دیگه؟
+تا اخر زمان!

پسر بزرگتر با تن صدای بالاتری گفت و هنوزهم به تلفن همراهش خیره شد. نمیتونیت تمرکز کنه و زمان به طرز دیوانه واری رو به اتمام میرفت. خودش به اون کارکن گفت که اگر کسی دنبالش اومد، بهش بگه که اونجاست. خودش اونجا نشسته بود تا بتونن برای یکبار هم که شده یک مکالمه‌ی درست داشته باشن و با اینحال، خودش رو پشت آبنبات‌های رنگی پنهان کرده بود. حرف زدن از پشت اون دیوار فروریخته بینشون هنوزهم سخت بود.

-تا آخر الزمان خفه شم؟

رپر گفت، برای مدت طولانی‌ای مکث کرد و بعد با نفس عمیقی از روی نیمکت بلند شد. چنگ زدن به اون، نتیجه‌ای که میخواست رو نداشت. اون برای سوکجین یه "فعلا" بود و هیچ چیز به جز سکوت برای یونگی، همیشگی نبود.

+مال منی.

سوکجین جواب داد، بازی‌ای که بازهم داخلش باخته بود رو بست و تلفن همراهش رو داخل جیب اورکتش جا داد.

+تا آخرِ زمان، تو مال منی.

به انعکاس خودش داخل درهای فلزی‌ کمدها نگاه کرد و الهه‌ی مو نقره‌ای رو دید که جلوی در خروجی متوقف شده. زمان داشت میرفت و اگر بازی نمی‌کرد، میباخت.

couchWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu