خوشحال بودن چه حسیه؟

27 8 3
                                    

دست های گرمی که روی شونه هام نشسته بود و چشمای مصممی که بهم میفهموند جدیه
-شمارتو بهم بده...وقتی حس و حالشو داشتم بهت زنگ میزنم
با فشار دیگه ای که به شونه هام میده بنظر نمیرسه کوتاه بیاد
-اه هاها ... واقعا؟
با خنده مصنوعی که میکنم مشخصه نمیتونم بیشتر از این دست پاچه بشم
-باشه بهت میدمش چند لحظه صبر کن
«فاک !» صورتش کمی از جدی بودن صورتش کم کرده و فقط با دستش اشاره میکنه که منتظره
-اوه امروز بیزینس کارتم رو با خودم نیوردم پس...
کمی از کاغذای توی دستم پاره میکنم
-اینم شمارم
سریع از دستم میقاپتش و شروع میکنه به وارد کردنش«لازم نیست عجله کنی حالا»
-اینی که نوشتی 4 یا 9؟
-اوه اون...
«من از کجا بدونم؟ مثلا بهت یه شماره الکی دادم»
-و اسمت چیه؟
صدای بوق ماشینی رو که از دور میومد شنیدم ،بالاخره از این جهنم خلاص میشدم
-اوه فک میکنم دوستم اومده دنبالم
«درست سر وقت اومدی دنیل!»
خودم رو جمع و جور میکنم و نفس عمیقی میکشم دستم رو بالا میارم و براش تکون میدم
-ببخشید کارم ضروریه پس اول میرم ...
از اینکه پیچوندمش و قرار نیست دیگه ببینمش لبخند شیرینی بهش میزنم
-لطفا بهم زنگ بزن
در ماشین و باز میکنم داخلش میشینم بالاخره میتونم یه نفسی بکشم
«لابی هتل که هیچی... جلوی دفتر چیکار میکرد؟»

از وقتی که مسئول پرورشگاه به طور عجیبی مرد از طریق برنامه محافظت از شاهدان٫ اسمم به جیمی پارکر تغییر پیدا کرد همچنین یه خانواده جدید سرپرستیمو به عهده گرفت انموقع فکر میکردم میتونم یه زندگی نرمالی داشته باشم؛
اما همیشه حرفایی که بهم زده بود توی گوشم بود ثانیه ای نشده بود که از فکر بهشون دست بردارم«فراموش نکن!توی اوج زندگیت با مرگ به ملاقاتت میام»
از اون زمان به بعد طعم خوشحالی رو نچشیدم. اما حالا چرا پیداش شده؛ تا الان فقط چون زنده بودم زندگی کردم...
-می..جیمی!
-ها!...چیه؟
-چی اذیتت میکنه چند بار صدات کردم ولی اصلا بهم توجه نکردی... اون یارو رو میشناختی؟ هه نکنه میخواستی مخشو بزنی؟
-نه، اصلا همچین چیزی نبود...هنوز نرسیدیم
- چرا تقریبا از اینجا میتونی بیمارستان رو ببینی
توجهم به سوت هایی که از روی سرخوشیشه میزنه جلب میشه اما شاید بخاطر اینکه متفاوت بدنیا اومده اولین توی ۷۰ساله گذشته ی آمریکا، کمیاب ترین اژدها به رنگ قرمز با چشمانه زلاله دریایی، اون فقط ده سالشه.
-دنیل؟
-بله؟
ولی سی ساله دیگه، سخت میشه توی چشماش نگاه کرد.
-خوشحالی چیه؟
با چشمایی که پر از تعجبه برای لحظه به سمتم برمیگرده
-ها؟
دستم رو‌ زیر چونم میذارم و به در تکیش میدم، به سمت پنجره برمیگردم
-تو همیشه بی دلیل خوشحالی
کمی میخنده و گونه ها سرخ میشه
-عام، خوشحالی؟ چرا یهویی داریم راجب به همچین چیزایی حرف میزنیم... جیمی مسخرم که نمیکنی، میکنی؟
-فقط برام سوال پیش اومد...من فقط... میخوام بدونم مردم چرا خوشحالن
کمی جدی میشه و بهم نگاهی میندازه
- تو خوشحال نیستی؟
به سمتش برمیگردم و دستم رو به نشونه نفی بالا میارم
-نه، اینطور نیست که خوشحال نباشم.
-عام خب..
کمی روی فرمون ضرب میگیره
-اتاق خواب هتلی که امروز توش بودم خیلی کثیف بود به قدری که هر لحظه منتظر بودم یه موش سر و کلش پیدا بشه...
یهو با صورتی ذوق زده ادامه میده
-ولی صبحونشون محشر بود حتی کیک توتفرنگیم داشتن...یعنی چند تا بشقاب کیک خوردم هی هی؟
دوباره به صورت جدی خودش برمیگرده
-به هرحال حرفم اینه که اوکیه که یکی یا دو تا چیز باشن که دوسشون نداشته باشی اما هنوز چیز های زیادی هست که میشه بخاطرشون خوشحال بود.
«اون فقط یه بچس ولی فکراش من و بیشتر به فکر میندازه..»
-حتی الانم. اونجا رو ببین بنظرت آسمون امروز زیبا نیست؟
« که دنیا رو گل و بلبل میبینه فقط؟»
-ولی واقعا، چند تا کیک توتفرنگی خوردی؟...باید به ادوارد* زنگ بزنم.
رنگ صورتش تا اسم ادوارد رو میشنوه سفید میشه
-چی؟دنیل!..بابا بیخیال!
-ببند دهنتو
با رسیدن به بیمارستان و پارک کردن ماشین ، بالاخره پیاده میشیم
-هوف، جای پارک نزدیک لابی پیدا کردیم ببین، این خوسحال کننده نیست برات؟
«هنوز بیرون نکشیده از این بحث...»
بی تفاوت برمیگردم و به سمت لابی حرکت میکنم که با انبوهی از خبرنگار ها مواجه میشم
از کنار همشون به سختی رد میشیم و بالاخره وارد راه رو میشیم
-اهریمن ها کجان؟
دنیل با چک کردن گوشیش جواب میده
-خب...طبقه اول ساختمون VIP. داره اتاق 002 رو میبینه..
بادیگارد های زیادی جلو یه اتاق صف کشیدن، حالت جدی صورتم رو حفظ میکنم و کمی سر تاپام رو چک میکنم
-کسی رفته تو همین الانشم؟
-آره. دفتر واشنگتن میگه که زود رسیدن.
ابرو هام رو کمی توی هم میکشم و نفس عمیقی برای حفظ آرامشم میکشم
-بیا بریم داخل

امید داشتم که همه چیز مقرر شده. ولی البته که انموقعه فکرش رو هم نمیکردم...که چنین چیزی پیش بیاد...
______________________________
ادوارد دکتر دنیله بچه ها و آره همون قضیه که بچه ها نباید شیرینی زیاد بخورن:>
دنیل رو هم براتون اون بالا گذاشتم توی اتاق هتل بسیار کثیفش😔
و فهمیدید چرا دنیل اشکش دم مشکشه چون فقط ده سالشه اژدهامون خیلی کوچیکه هنوز🥹
و همین طور دلیل تغییر اسم جیمین! درسته کم بود ولی چون هر روز آپش میکنم زیاد منتظرتون نمیذارم... کامنت یادتون نره و اینکه ستاره اون پایین رو هم ناز کنید بسیار ممنان از نگاهتون🩷

𝑶𝒏𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒑 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒉𝒆𝒍𝒍Where stories live. Discover now