شانس

17 7 4
                                    

-میراندا!... چرا اونقدر عصبیش کردی؟ بخاطر اینکه فردریک سومین شریکه؟
خنده ای کرد؛ یکی از دست هاش رو زیر چونش برد و کمی سرش رو کج کرد
-فکر میکردم فقط خوش قیافه ای، ولی انگار باهوشم هستی.
-ضمن اطلاعت باید بگم اون اژدها کوچولو خوش قیافمونه.
میراندا بازم به خندیدن ادامه میده
-آره چهره اون درست مثل یه پرنسه، چیزی که جوونا براش سر و دست میشکنن.
با گذاشتن دست روی سینم و هل دادنش توی کتم نزدیک تر میاد
-ولی به جای اون اژدهای احمق...من باهوشا رو ترجیح میدم.
و کاملا خودش رو تو بغلم جا کرد
-مردای شسته رفته ای مثل تو...نظرت چیه؟
دستشو کنار میزنم با اینکه کمی استرس دارم و هنوز تنش کاملا توی بدن احساس میشه
-من...من سریع وابسته میشم و مهم نیست چقدر بهم توجه کنن من بازم بیشتر میخوام...
میراندا با دستایی که توی هوا خشک شده و جوابم کاملا متعجبش کرده بهم زل میزنه
-و از همون اول که کسی رو میبینم اگر توی ده دقیقه اول نتونم بدستش بیارم...
به نشونه تسلیم دستهاشو بالا میگیره و اجازه گفتن بهونه های دیگه رو بهم نمیده
-باشه، باشه.. من باختم مثل اینکه تو واقعا ازم خوشت نمیاد
میراندا که انگار از موضعش کنار رفته بالاخره شروع میکنه به جواب دادن به سوال اولم
-آقای معصوم دفتر مدیریت، فردریک زود جوش نیست؛اون یه سیاستمداره ، و یه شیطان.
دستش رو روی چونش میذاره و طوری که انگار داره به قضیه عمیق تر فکر میکنه ادامه میده
-اون زیر چندین چهره خودشو قایم میکنه و همین طور بخاطر چیزی که گفته بودم عصبی نشده بود، بلکه تمام مدت دنبال فرصتی بود تا بتونه در بره و حالا هم تونست.
دستم و پشت سرم میکشم و کمی چنگشون میزنم
-در هر صورت در میرفت، متوجه ام حق با توئه؛ عام میراندا میتونم چند سوال دیگه درمورد کارت ازت بپرسم؟
میراندا سریع صورتش و برمیگردونه کاملا بی میل اه میکشه
-حوصلم سر رفت دیگه موضوع جالب تری برای بحث کردن نداری؟
-میراندا!
-فکرشم نمیکردم واشنگتن چنین شهر کسل کننده ای باشه.
-اما این تو بودی که به دفتر ما درخواست دادی نمیتونی همکاری نکنی!
میراندا پوزخندی میزنه دستش رو توی کتش میبره تا چیزی بیرون بیاره
-خب از بی حوصلگی خوشم نمیاد
پشت میزی میری و دو تاس رو که از جیبش بیرون اورده به هوا پرت میکنه با لیوانی که از همون نزدیکی پیدا میکنه سریع میپوشوندشون؛ سرشو بالا میگیره و بهم چشمکی میزنه
-اگر درست حدس بزنی جواب سوالتو میدم. حالا انتخاب کن. عدد فرد یا زوج؟

بالاخره از ساختمون بیرون میام انتظار نداشتم هیچی دستگیرم نشه..وقتی به حرفای میراندا فکر میکنم بیشتر سر درد میگیرم«خیلی بدشانسی تو، مگه نه؟ بهتره نذارن قمار کنی اصلا!... امروز خیلی خوش احوال نیستی، پس دفعه بعدی توی لاس وگاس میبینمت.»
-رسما امروز روز گوه شانسی بوده بیخیال بابا!
با صدای ترک خوردن چیزی سر جام میمونم. با ریختن شیشه عینکم پایین و تار شدن محیط اطرافم میفهمم امروز حتی میتونه افتضاح تر هم بشه!
بعد از اون در تمام اخبار اعلام کردن که انفجار گاز ناگهانی که اتفاقا افتاده موجب تخلیه مردم در بیمارستان شده علی رغم اینکه تلفاتی نداشت، شکافی در دیوار خروجی ساختمان بوجود اورد؛ شایعاتیم بین شاهد ها پخش شد که هیولا دیدن اما خیلی زود غیبش زده..

با ایستادن تاکسی جلو پام بالاخره تو اون روز کمی میشینم بعد از پانسمان زخم هام کمی احساس بهتری داشتم؛ با لرزش گوشی توی جیبم بیرون میارمشو با نفس عمیقی کنار گوشم میذارمش
-کلی خبرنگار بین مردم بودن! این قضیه خیلی بزرگ شده
گوشم از دادی که میزد سوت میکشید
-بله، بله... متاسفم
- ما که خدا نیستیم! یادت رفته؟... اینجور شایعات رو سخت میشه درستشون کرد. چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیوفته؟
-درست میگید... یه اتفاق غیر منتظره بود کاری از دستم برنمی اومد متوجه ام.. و متاسفم
سرم رو پشتم تکیه میدم چشمام رو میبندم روزم واقعا بهم ریخته...

"مدیریت بین نژادی"
«خستم..»
-اوه برگشتی!.. فکر میکردم مستقیما میری خونه.
دختری که پشت میز پاسخگویی نشسته میگه
-چمدونم رو جا گذاشته بودم اینجا.
بعد تحویل چمدونم بازش میکنم لنزهام رو بیرون میارم حداقلش میتونم تا وقتی دوباره عینک بگیرم کارم رو راه بندازن
- آیینه داری؟
-اوه حالا که دقت میکنم، عینک نزدی... بفرما، البته بدون عینک چندبرابر جذاب تری.
لبخند میزنم و آیینده رو ازش میگیرم
-اه خیلی ممنونم!... نمیتونم همش لنز بذارم چون چشمام خشک میشه.
دوباره کنار چمدونم زانو میزنم تا لنز ها رو بردارم،
یکی از لنز ها رو روی انگشتم میذارم با اونیکی آیینه رو تو دستم میگیرم ؛که لنز از روی انگشتم سر میخوره رو زمین میوفته
سعی میکنم روی زمین پیداش کنم که خانم پشت پیشخوان بازم به سمتم خم میشه
-اوه کمک میخوای؟
-نه، مرسی. خودم دنبالش میگردم درست پایین پام افتاد.
کمی چشم ها رو باریک میکنم تا بتونم بهتر ببینم البته به اینم فکر میکنم که روز بدتر از این پیدا نمیشه!
-چرا چمدونت رو توی هتل نذاشتی؟ خسته نبودی؟
همون طور که کورکورانه دنبال لنز میشم جواب میدم
- یه مشکلی تو هتل قبلی برام پیش اومد.هتلی این نزدیکیا نیست؟
دختر کمی فک میکنه و انگار دنبال چیزی بگرده به کامپیوتر جلوش چشم میدوزه
-نمیدونم پلانا جورج خوبه یا نه. میخوای توی یه هتل جدید بمونی؟
-آره خوب..
نفسی میکشم و یکم لبخند میزنم
«اه بالاخره پیداش کردم!!»
با ایستادن جفت کفش های سفید رو به روم له کردن لنزم زیر پاش لبخند رو صورت میماسه
-داری هتلت رو عوض میکنی؟
با شنیدم صدایی که امکان نداره ندونم ماله کیه متعجب بالا سرم رو نگاه میکنم که با جفت چشم های طلاییش رو به رو میشم و البته پوزخند کنار لبش
«امروز...بین این همه روز چرا امروز آخه!!»
————————————————-
اوا جناب جئون دوباره تشریف اوردن🫴🏻 اینسری قراره بچسبه بهش ولش نکنه😔...
خب خوشحال میشم کامنت بذارید و اگر دوسش داشتید به بقیه دوستای جیکوکرتون معرفیش کنید و همین طور با لمس کرد اون ستاره بهم امتیار بدید:)...

𝑶𝒏𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒑 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒉𝒆𝒍𝒍Where stories live. Discover now