بعد از کابوس های دیشب بالاخره صبح شده بود؛ از اتاق بیرون آمد و با شنیدن صدا هایی که از آشپزخانه به گوش میرسید مسیرش را به آن طرف تغییر داد.
با دیدن فرد ناشناس که تنها نیمرخش پیدا بود کمی با تعجب به او خیره اما مرد قبل از او به حرف امد
-صبح بخیر.
-شما..؟
«جونگکوک رو نمیبینم»
بالاخره مرد کت شلوار پوش شیکی روبه روش بود
-آدولف هستم.به عنوان منشی آقای میلر کار میکنم؛ همچنین آقای جئون الان در دسترس نیستند، بهم گفتن قبل از رفتنتون غذاتون رو اماده کنم.
فنجون توی دست هاش رو به سمتم گرفت و ادامه داد
-در هر صورت شما دیرتون شده، بیاید اول صبحونه بخورید...چه طور قهوه ای رو دوس دارید؟
و جیمین همچنان با کمی تعجب به قهوه خیره شد و پلک سنگینی زدبعد از خورد صبحانه ای که بیش از حد کامل بود و الان انرژی تحلیل چیزای مختلف رو داشت پس با لبخند کوچیک به آدولف که رو به روش درست اونطرف میز نشسته بود خیره شد اما او زودتر مکالمه را آغاز کرد
-شما جیمی پارکر هستید، درسته؟
-بله درسته
-خب با توجه به لباس هاتون به نظر میاد قصد رفتن دارید
-آره چون نمیخوام برای چند روز دیگه هم مزاحمتون باشم
-آقای جئون گفتن میتونید بیشتر بمونید.
فنجون قهوه رو باز به لب هاش نزدیک میکنه و جرعه و مینوشه
-لطفا بهش بگو ازش بابت مهمان نوازیش ممنونم
لحظه ای بعد با کارتی که زیر دست هاشه و به طرف جیمین هولش میده دوباره به حرف میاد
-در واقع آقای میلر... احتمالا امروز برنمیگردن، رفتن شیکاگو و تا فردا عصر برنمیگردن؛ الان فقط یه اتاق خالیه پس لطفا برای استفاده ازش احساس راحتی کنید.
برای لحظه ای بعد از شنیدن اینکه جونگکوک به «شیکاگو» رفته گردی چشم هاش بزرگتر میشن
-نه اوکیه!
-بله متوجهم
فنجانش رو با کمی بی احتیاتی روی میز میکوبه و بعد خودش متوجه امکان لو رفتنش با رفتارهای دراماتیک میشه
-اما..گفتی رفته شیکاگو؟
«هرچیم باشه سارا اونجاست!»وارد راه رو های بیمارستان شده بود؛ صدای نزدیک به گریه دنیل که از دور پا تند کرده بود و به سمتش میومد رو میشنید،
و حالا دیگه به رسیده بود
-جیم!... جیمی!!چرا انقدر دیر کردی؟
اما جیمین بدون توقف از کنارش رد شد
- دیروز ادوارد رو دیدی؟
دنی که هنوز حالت بغضی خودش رو داشت بهش زل زده بود
-اره فک کردم واقعنی میخواد سقطم کنه
-هومم...حقت بود.
دنیل که پشت سر جیم راه افتاده بود و حالا خیلی دستپاچه به نظر میرسید پرسید
-دیروز...عینکت بخاطر من شکست؟
جیمین با چهره ای که از این کلافه تر نیمشد رو به دنی کرد
-اره!
-واقعا متاسفم...دادی عینکت و درست کنن، پس الان نمیتونی خوب ببینی؟
دوباره شروع به راه رفتن کرده بودن
-الان لنز گذاشتم بعدا میرم عینکم و میگیرم.
-بزارش به حساب من.
با تعجب لحظه ای ایستاد و به سمتی دنی که بازوش رو توی دستش گرفته بود و تقلا میکرد تا دوباره توجهش رو بدست بیاره نگاه کرد
-پول عینکتو، بزار من حسابش کنم.
به گونه هایی که قرمز شده بود و با ناراحتی نگاش میکرد قطعا نمیشد نه گفت
«جونگکوک همین الانش هم پولشو داده»
-خیلی خب باشه
و حالا اون چهره دمغ دوباره سرحال شده بود
«بجاش پول بیمارستان و لباس ها رو ازش میگیرم»
حالا دیگه روبه روی اتاق ایوا تایلر بودن
-رئیس جمهور توی اتاقه ایوا تیالره؟
-همینطوره، چون بخش انتظار تخریب شده بود..
همون لحظه مردی با موهای سفید ، جکتی به سبز تیره و کلاهی که انقدر پایین کشیده بود تا صورتش دیده نشه با شتاب به شونه های جیمین برخورد کرد و تنها با اوردن بیشتر کلاهش پایین عذرخواهی کرد و سریع تر دور شد.
-حالت خوبه؟
هنوز دنیل درحال چک کردن شونه جیم بود که صدای دیگه ای اون ها رو به اون سمت کشوند
-نمیدونم با خودتون چی فک کردید که انقدر دیر اومدید اینجا؟.. فک کردید با عمتون قرار ملاقات دارید؟
جیمین که هنوز شونش رو گرفته بود شروع به آنالیز کرد
«سم آستین...منشی ارشد ریاست جمهوری»
با فهمیدن این قضیه دوباره به چهره جدی خوشد برگشته بود با تعظیمی شروع به صحبت کردن کرد
-بابت تاخیرمون عذرمیخوایم.
دنیل با دیدن تعظیم جیم اون هم سریع تعظیم نصف و نیمه ای کرد
-برید داخل،خیلی وقته منتظره.
YOU ARE READING
𝑶𝒏𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒑 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒉𝒆𝒍𝒍
FanfictionOne step from hell Couple:kookmin genre:romance/supernatural/smut خلاصه: «پسر بچه ای یتیم که از دست مدیر یتیم خونش فرار میکنه و به جنگل میره لحظه ای که از همه جا نامید شده و جز سیاهی چیزی نمیبینه شیطان ظاهر میشه و درقبال نجات جونش و دو خواسته دیگه ا...