لانه شیطان

13 6 1
                                    

-به هر حال..
با خم شدن مرد مو طلایی به سمتش پیجشی را در بدنش احساس کرد
-تو که هیچوقت فرار نمیکنی،میکنی؟
اما با بسته شدن کمربندش و برگشت مرد سر جاش کمی احساس گرما کناره گونه اش حس کرد
-نه مطمئنا
به چهره ای که احساسی رو منتقل نمیکنه به رانندگیش ادامه میده و با سوالش بار دیگه به سمتش برمیگرده
-میخوای بری هتل؟ یا یه جدیدش؟
-اره

با متوقف شدم ماشین اولین نفر جئون پیاد میشه
-پیاده شو
-ها؟ آقای جئون صبر کنید!
«این همون هتل صبحیه نیست؟»
چمدونش رو همراه خودش میکشه و به دنبال مرد پا تند میکنه
-وایسا! من پولشو ندارم اینجا بمونم!... آقای جئون!
مرد می ایسته و با نگاه متکبرش نگاه از بالا به پایینش رو بهش میندازه
-بهم گوش میدید؟
با گرفته شدن دستش ،کشیده شدنش به سمت مرد و خم شدنش و نجوایی که توی گوشش میکنه نفس در سینش حبص میشه و نگاهش روی شونش قفل
-بیا امشب و با هم باشیم
با عقب کشیدنش و قفل شدن نگاهشون ،عرقی که از پیشونیش چکید کاملا فشاری که از وضعیتشون بهش القا میشد را منتقل میکرد
-نه این...این کاری نیست که بخوام با کسی که تازه دیدمش انجامش بدم.
با وجود نیرویی که برای رها کردن دستش به کار میگرفت اما هنوز در دست های جئون زندانی بود
-بزار برم.
-مگه خودت نگفتی فرار نمیکنی؟
جئون از دست پاچه شدن جیم لذت میبره و بازم ادامه میده
-غیر منتظرس نمیخوای رو هم بریزیم؟...بنظر میاد مشکلی با روابط یه شبه نداشته باشی.
با نگاهه شهوتی که چشمانش را پر کرده بود و روی بدن جیم قفل شده بود لرزی به بدن دیگری می انداخت
- خیلی خب اوکیه... به هرحال بازم بهتره باهام بیای سوئیت من اتاق خواب های زیادی داره.
با آزاد شدن دستش به قدم هایی که ازش دور میشد خیره شد
«میخوام فرار کنم...کاش دوباره نمیدیدمش»
با ایستادن و چرخشش ، دوباره چشم هاش به سمتش کشیده
-هنوز باید عینکتو‌ برداری ،نه؟
-درسته،بهش نیاز دارم...
و با کشیدن چمدونش دوباره به دنبال مرد راه افتاد
«اما..نمیخوام با فرار کردنم تحریکش کنم»
با رسیدن به جئون بار دیگه با چهره ای جدی به او زول زد
-پس پیشنهادتو قبول میکنم!
با قفل شدن دستانش دوباره در دستان مرد بزرگتر و کشیده شدن به دنبالش به باز هم شروع به اعتراض کرد
-وایسا! ولم کن...فرار که نمیکنم.

با وارد شدن به فضای سوئیت چشمانش را دور تا دورش گرداند و با رسیدن به پنجره سرتاسری که چراغ های ساختمان های واشنگتن را به تصویر میکشید متوقف شد.
-خوب نیست؟
-چشم اندازش قشنگه، سوئیت خوبیه.
با قرار گرفتن دستی روی شونش متوجه جئون که کنارش قرار گرفته بود شد
«همچین سوئیت بزرگی رو میخواد چیکار...این جهنم مطلقه»
-تو از اتاقی که اونجاست استفاده میکنی حموم هم داخلش داره
و با خم شدن سمت پسر کوچک تر لبخند کوچکی زد
-صبح میبینمت.

با وارد شدن به اتفاقی که اشاره کرده بود و بستن در همان طوز که دستش روی دستگیر مشت شده بود سرش زا هم به در تکیه داد
«شیطان درست پشت این در...حس عجیبی داره»

بعد از بیرون اومدن از موسسه قدیمی و ملحق شدن به دفتر چیز هایی درمورد معامله استاندار با شیطان یاد گرفته بود وشامل دو قانون بود؛
مورد اولی این بود که وقتی شیطان پیشنهاد معامله رو به پیمانکارش میده به او توضیح میده که در عوض چه چیزی دریافت میکنه، دومین مورد اینکه از پیمانکار اسمش رو میپرسه و وارد قرار داد میشه.
با باز کردن دوش جاری شدن قطرات اب روی بدنش نفسی عمیق کشید و دوباره درگیر افکارش شد
«جونگکوک اسمم رو پرسید و به خواستم جواب داد یا نه؟»
همیشه منتظرش بود پس معمول بود که مدام سوالاتی درمورد جونگکوک براش پیش بیاد و از اطرافیانش بپرسه و جوابشونو بگیره
*-اینطوریاس؟ همچین موردی وجود داره؟...خب یا اولین قراردادش بوده و زیاد اطلاعی نداشته یا بخاطر قدرتاش خیلی اعتماد به نفس داشته و اهمیتی نداده اسمشو بپرسه*
اون بهش گفته بود که امکان نداره شیطان محل تقریبی پیمانکارش رو گم کنه
«ممکنه یه جورایی من و گم کرده باشه؟ بنظر نمیومد جونگکوک متوجه شده باشه من پیمانکارشم»
بعد از دوش با حوله ای که هنوز به تن داشت روی تخت پرید و صورتش رو توی بالشت پنهان کرد
«اما چرا هیچ اطلاعاتی از اینکه اگر اسم یه شیطان و به زبون بیاری چی میشه نیست»
با صدای ویبره ای که از عسلیه کنار تخت میومد به سمتش رفت
-الو ماریا؟نشنیدم زنگ زده بودی، داشتم دوش میگرفتم، چه خبرا؟
-جیمی! دوباره که برام پول فرستادی!
روی تخت نشست و دست هاش رو توی موهاش که هنوز نم دار بودن کشید
-فقط راحت باشو ازش استفاده کن
-من حتی نمیدونم چطوری همه این پولا رو میگیری؟...چطوری میتونم راحت ازشون استفاده کنم؟
-کار بدی نمیکنم عذاب وجدان و بذار کنار.
طبیعی بود که جیمی بخواد لطفش رو جبران کنه از بعد از اون اتفاق تحت محافظت بود، درست مثل بمبی بود که هر لحظه ممکنه منفجر بشه و اطرافیانش رو هم مثل خودش پایین بکشه؛ جیم میدونست به سرپرستی گرفتنش با وجود همه خطرات ممکنه کار سختی بوده که اونا انجامش دادن.
-خیلی خب حالا بهم بگو حال مارتین چطوره؟ کمر خودت چی؟
-حالش خیلی بهتره.کمر خودمم خوبه عزیزم خیلی وقته دیگه درد نمیکنه... جیمی...دلم برات تنگ شده.
با شنیدن صدای بغضیش و هق هقاش دوباره قلبش فشرده شد
-وقتی این‌ کارم تموم شد میام دیدنت.
-آره مطمئنشو شیکاگو میای... بگذریم چه اتفاقی برات افتاده؟
-ها..منظورت چیه؟
-صدات وحشتناکه ، معمولا نشونه ای از خستگی بروز نمیدی...خیلی نگرانتم.
با دست هاش کمی چشم هاشو فشورد
-فقط...روز طولانی داشتم.

در رو باز کرد و وارد اتاق شد و متعجب روی تخت رو چک کرد
-اوه، ایشون که لرد جی کی نیستند!
———————————————
بله اینم از این پارت عکسای سوئیت هتل و‌گذاشتم تا بیشتر با محیطش حال کنید! میخواستم پارت طولانی تری براتون بذارم بخاطر اینکه دو روز نذاشتم ولی گفتم ترتبیشو خراب نکنم. همین دیگه دوسش داشته باشید و مثل همیشه کامنتاتون خیلی بهم انرژی میده و اگر سوالی دارید ازم بپرسید سعی میکنم اسپویل نکنم و براتون توضیحش بدم و اینکه اگر دوسش داشتید حتما با دوستاتون به اشتراک بذارید و اون ستاره کوچولو پایینه هم که اگر لمسش کنید که دیگه باح باح🤌🏻

𝑶𝒏𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒑 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒉𝒆𝒍𝒍Où les histoires vivent. Découvrez maintenant