کنارکشیدن!

29 5 2
                                    

جنگی که باران در آغوشش گرفته بود و آذرخش ها این هم آغوشی را جشن گرفته بودن کلبه ای متروکه که تنها ساکنش سال خورده ای تنها بود، پیرمردی که روی صندلی راک خود نشسته بود و قطرات باران را که به شدت به پنجره، یکی پس از دیگری میخورد تماشاگر بود:
-نگاه کردن به باریدن بارون توی جنگل یه جورایی بهم حس عجیبی میده
با روشن شدن فضا توسط آذرخش به پیرمرد نگاهی انداخت:
-هرچند منظره قشنگیه ولی دقیقا مثل وقتیه که اون دخترک به سرم زد، با وجود اینکه زندگیشو نجات داده بودم.
پیرمرد سال خورده با صورتی که کاملا شکسته به نظر میرسید رو به مردی کرد که با کتی سفید و موهای طلایی به بیرون زول زده بود
-درمورد خودت زر میزنی؟
جئون سری کج کرد و هواسش را از روز بارانی خاطراتش به مک لین داد
-درسته، اصلا حواسم نبود..
خم شد و با دو تیله طلایی به لین زول زد
-فقط...الان داشتم به این فکر میکردم از اونجایی که اونموقع کاری نداشتم میتونستم یکم خوش بگذرونم
با لرزشی که توی چشم های لین میدید لذت میبرد و ادامه داد
-البته که تو ، خیلی ترسویی.
دستش رو روی صندلی راک تکیه داد و و با کج کردن سرش موهای طلاییش توی صورتش کمی پخش شد
-زن و صیغه ات رو بجای قبول مسئولیت و زجر کشیدن از گناهت کشتیشون فقط چون میخواستی کابوس هات تمومشن.
حالا پیرمرد روی راک کاملا لرزش مشهودی داشت و قطره های عرق از پیشونیش به پایین میریخت.
-ازم درخواستی کردی که حافظت رو پاک کنم.
بالاخره لین تصمیم گرفت به سکوتش پایان بده:
-ت..تو کی هستی؟..م..من .. چنین چیزی یادم نمیاد..!
صدای ضعیف اما بلندی که سعی در انکار داشت
-درسته.. هیچ چیز شبیهش هم یادم نیست!
لحظه ای بعد آستین های کت جئون را در مشت گرفت و به التماس افتاد
-تک دخترم بخاطر پول بیمه منو میکشه!.. من.. منو بفرست پیش پسرم!.. لطفا کمکم کن
-این آرزوته؟
-آره!
-باشه، بیا اینجا، میفرستمت پیش پسرت.
لین که وحشت اولیش تموم شده بود و جاش رو به تعجب داده بود به مرد روبه روش مات ماند
صدای ضربه بلندی که با آذرخش ها ترکیب شده بود در کلبه پیچید...
زمینی که با خون لین رنگین شده بود و مرد سفید پوش که بالاسر جسدش ایستاده بود
-تو پسرت هم با دستهای خودت کشتی، داری میری پیش پسرت باید خوشحال باشی.
خم شد و صورت لین را وارسی و کرد
-از اونجایی که سه تا آرزوتو بر آورده کردم، همون طور که بیست سال پیش قولش داده شده بود... میگیرمش.

-برای عینکتون اینجایید؟ اگر درمورد اونه که قبل از ظهر فرستادمش به هتل، امروز صبح باهام تماس گرفته شد مه بفرستمش اونجا.
جیمین به همراه دنیل که بنظر میرسید کاملا بی خبر هستند به فروشنده خیره بودند:
-تماس؟ از طرف کی؟
-همراه دیروزتون.
کمی برگه ها را بالا پایین کرد تا به اسم مورد نظرش رسید
-آها ... تماس مستقیم از طرف آقای جئون بود.
«شت..الان نه»جیمین سعی کرد بی تفاوت ادامه بده با وجود چشم هایی که از پشت سر بهش زول زده
-فقط یه جدیدشو برام درست کنید!
-پس چطوره که با درآوردن لنز ها شروع کنیم؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 24, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑶𝒏𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒑 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒉𝒆𝒍𝒍Where stories live. Discover now