دیدار با اهریمنان

20 6 6
                                    

«قاتل درست بعد از حمله دست به خودکشی زد.»
«درمورد حمله تروریستی به ایوا تایلر نماینده مجلسی که ادعا کرده بود: "اینها همه صحنه سازی هستند." خشم مردم را برانگیخت»
با خاموش کردن تی وی قهوم که رو میزدبه نظر میاد سرد شده رو برمیدارم
-هر دو شما... شنیدم که با ایوا تایلر قرار داد بسته بودید، این حقیقت داره؟
-اره درسته
نماینده مجلس«فردریک کرامول» با چشمانی آبی و موهای پر پشت و بلند طلایی و البته چهره ای عبوس کسیه که بهم پاسخ میده
-پس میدونید که شخص دیگه ای هم جز شما دو نفر پاش وسط بوده؟
قهوم رو روی میز برمیگردونم انگشتام رو توی هم قفل میکنم
-یکی برای حل اختلاف با بخش ما تماس گرفته بود.
-من بودم.
«میراندا ایبل» رئیس کازینو که کنارم نشسته اعلام میکنه؛ موهای حنایی که دو طرف شونه هاش ریخته شده وچشمان نافذ سبز روشن، کت شلوار توسی قرمزی که پوشیده به نظر قدرتمند تر نشون داده
-اگه از کلمات استفاده نکنی چه فایده ای دارن؟
مثل اینکه فردریک کنایه میراندا رو خوب گرفته باشه به حالت تهاجمی خودش درمیاد و فریاد میزنه
-منظورت چیه؟
میراندا درست مثل اینکه روتین ترین کار رو انجام میده با لبخندش ادامه میده
-پیرمرد، همین یبار و به حرفام گوش میدی؟...داریم درمورد یه کلاه برداری حرف میزنیم.
ناگهان ناخن های سیاه و تیز فردریک ظاهر میشن و شروع میکنن به آتش گرفتن با رنگ آبی!
-این مادرخراب!
دیگه‌ نمیتونم این حاله کشنده رو تحمل کنم بدنم کامل به لرزش افتاده
-صبر کنین! آروم بگیرید، با هردوتونم... این کارا هیچی رو حل نمیکنه.
-چی؟ چرا که نه؟ اگر این زنیکه رو بکشم کار کردن با دو‌تا قرار داد باقی مونده آسون تر نمیشه؟
با نگرانی به میراندا که همچنان با آروم ترین حالت ممکنش به قهوه خوردنش ادامه میده نگاهی میندازم اما بعد از برگردوندن نگاهم و با چشمان سرخ و پوزخندی ترسناک رو به رو میشم و میفهمم توی بد مخمصه ای گیرافتادم!
-اینطور فکر نمیکنی؟
-کیو میخوای بکشی اخه، چرا نمیری خونه کرم ضدچروکتو بزنی و استراحت کنی پیری؟!
با صدای انفجاری که از پشت سرم حس کردم متوجه شدم فردریک حملشو شروع کرده
-من تهدید بیخودی نمیکنم.
دستش کاملا تا نیمه آبی شده و دودی که ازش بلند میشه نشونه ی انفجاریه که لحظاتی پیش باعثش بوده
-واقعا که زود عصبی میشی.
با تعجب به بالاسرم که درست میراندا شناور وایساده بود خیره شدم اون همین الان کنارم بود اما «الان اصلا اینا مهم نیست»
-صبر کنین! خواهش میکنم هر دوتون سر جاهاتون بشینید!
با وارد شدن دنیل مطمئنم قرار نیست قائله اینجا ختم بشه
-جیمی!
«لعنتی! نیمخواستم دنیل وارد ماجرا بشه... باید خودم جلوشو بگیرم»
فردریک دوباره برای شلیک اماده میشه اما پرت کردن خودم روش جهت شلیکش رو تغییر میدم؛ گرمی مایع نرمی رو کنار گوشم حس میکنم
-جیمی! حالت خوبه؟
دستم رو روی گوشم میذارم و بلند میشم اما فردریک هنوز روی زمین نشسته
-من خوبم.نگران بیمارایی بودم که طبقه بالا هستن.
دنیل بازم با نگرانی پیشم میاد
-جیم؟ مطمئنی خوبی؟آسیب دیدی؟
«دستم کاملا خونی شده...»
-اوه، مثلا اینجا به بیمارستانه بیمه میتونه کاورش...وایسا!
-جیمی، تو به جیمی آسیب زدی!!
غرش های دنیل و دود هایی که از دهنش بیرون میومد شوخی بردار نبود ن«میدونستم دنیل زودجوشه اما..»
بیرون زدن بال های بلندو جگری رنگش« یهو عصبی شدن مثل یه اژدها!»
میراندا هنوز شناور بود
-هی! اگر همین طوری پیش بره هممون میمیریم. تو که نمیخوای همینجوری وایسی و نگاه کنی؟ بهتر نیس فرار کنیم؟
«نه کلی خبرنگار بیرونه..نمیتونم بذارم اینجوری برگرده»
گوشیم رو از کتم بیرون میارم ادوارد میتونه این جهنم و فیصله بده!
«بردار! خواهش میکنم بردار!»
دیگه چنگ های دنی به فردریک رسیده بود که صدای ادوارد توی فضا پخش شد
-الو؟ جیمی اتفاقی افتاده؟
دنی با شنیدن صدای ادوارد کافی بود تا چشمایی که سفیدیش به مشکی رسیده بود فلس های قرمز صورتش رو قاب گرفته بود همون جا خشک بشه
-اه، ادوارد!ببخش احتمالا سرت خیلی شلوغه؛ موضوع فقط اینه که دنی کلی کیک توتفرنگی خورده زنگ زدم چون نگرانش بودم.
دستام رو توی موهام کشیدم«تنها کسی که دنیل و رو میتونه سرجاش نگه داره حتی اجازه نفس کشیدن هم بهش نده ادوارده»
به طور واضحه روح از بدن دنی بیرون رفت و با عجله و قیافه ای زار به طرفم اومد و تند تند سرش رو به طرفین تکون میداد
-فکر کنم حدودا پنج شش تایی خورد!
-نه!!... جیمی نهه!..
-ها چی میگی هات چاکلتم میخوای؟...درسته ادوارد پیشت نیست ولی باید هواست به قندت باشه!
«نیاز دارم کمی وقت تلف کنم تا همه چیز آروم بشه»
-البته میدونی میتونی به روش کشوری که من اونجا بدنیا اومدم پیش بری!...اونجا برای سه ماه و ده روز حیوونای وحشی رو زندانی میکنن و فقط سیر و برنجاسف میدن و‌این راز تبدیل شدن به یه انسانه!*
ادوارد بعد از چند ثانیه ساکت موندن و گوش دادن به چرت و پرتام به حرف اومد
-الان دارم میام ... حداقل تا سه ساعت دیگه اونجام!
با پنهان شدن بال ها و فلس های دنیل نفس راحتی کشیدم
-هوف..ممنون بعدا میبینمت!
«چرا دنی رو به عنوان همکار انتخاب کردم!...یه اژدهای ده ساله، مهم نیست از چه نژاد کمیابی باشه؛ هنوزم ده سالشه!»
گوشیم رو توی کتم برگردوندم و دست میراندا رو روی شونم حس کردم و به سمتش برگشتم
-زیاد درد میکنه؟
-نه مشکلی نیست.
-اوکی اگر برات سخته میتونیم بعدا صحبتامونو بکنیم، من همیشه توی لاس وگاس هستم.
خب به هر حال راه دیگه ایم نبود فردریک فرار کرده بود
با فرود اومدن میراندا کمی بهش خیره شدم
-میراندا!... چرا اونقدر عصبیش کردی؟ بخاطر اینکه فردریک سومین شریکه؟
خنده ای کرد؛ یکی از دست هاش رو زیر چونش برد و کمی سرش رو کج کرد
-فکر میکردم فقط خوش قیافه ای، ولی انگار باهوشم هستی.
——————————————————
*اون داستانی که جیمین گفت باید بگم درمورد یه اسطوره اس که یه خرس بود که با خوردن همون سیر برنجاسف توی صد روز به انسان تبدیل شد و اولین بنیان گذار کره رو بدنیا اورد.

عکس میراندا و فردریک رو اون بالا گذاشتم

باز اگر درمورد داستان سوالی داشتین سعی میکنم بدون اسپویل براتون توضیح بدم و اینکه لطفا اگر خوشتون اومد کامنت بذارید و اون ستاره کوچولو رو هم فشار بدید که عالی میشه!
و همین طور دیلیم هم توی تلگرام هست که آهنگای مختص به پارت و چیزای دیگه رو اونجا میذارم ایدیش هم توی بایو🫠🩷

𝑶𝒏𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒑 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒉𝒆𝒍𝒍Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang