20

356 28 1
                                    

یونگی چشماشو باز کرد که سرش تیر کشید و چشماشو روهم فشار داد دور و ورش رو نگاه کرد که هواسش به تهیونگی جمع شد که سرشو توی گردنش فرو برده بود و محکم بغلش کرده بود
خواست بلند بشه که تهیونگ هم باهاش بیدار شد
با دیدن یونگی که بهوش اومده پرید بالا و گفت
🐯خوبی؟! سرت درد نمیکنه؟! میخوای مسکن بدم بهت
🐱خوبم
🐯خوبه
🐱چرا بغلم کرده بودی
🐯مگه بده امگام رو بغل کنم
🐱نه
🐯چیزی نمیخوای؟!
🐱کوک کجاست
🐯رفت تو اتاقش بخوابه
یونگی بلند شد و از اتاق خارج شد تهیونگ هم بعد چند دقیقه رفت بیرون و رفت سمته اتاق کوک تا بهش بگه یونگی بهوش اومده مثل بچه پنج ساله ها میپرید بالا و بدون اجازه درو باز کرد و با شوق گفت
🐯کوک یونگی بهوش...
با دیدن یونگی که روی پاهای کوک نشسته و دارن باهم فیلم میبینن شوکه شد
🐰کاری داشتی؟!
🐯نه
🐰پس چرا اومدی
🐯هیچی یادم رفت چی میخواستم بگم
درو بست و رفت سمته اتاقش
🐯یونگی انقدر ازم بدش میاد ولی من که مراقبش بودم پس چرا رفت پیش کوکی
دستشو مشت کرد و کوبید به شیشه ی روبروش
سوزنش بدی رو حس کرد همون دقیقه چندتا بادیگاردا رفتن سمتش و سعی کردن جلوش رو بگیرن
***
سانا با باند و چندتا چیز دیگه دستش رو بست
سانا:بخاطر چی اینطوری شدی
تهیونگ خودشو تو بغل سانا فرو کرد و گفت
🐯یونگی گفت دوست داره بهش توجه کنم و باهاش مهربون باشم منم همین کارا کردم ولی اون با کوکی عه امروز دیدم عکس خودشو کوک روی پس زمینش عه و کوک رو سیو کرده ددی خشنم
سانا:اشکال نداره تو سعی خودتو کردی تو بهترین هستی
🐯چرا کوک رو بیشتر از من دوست داره
سانا:اون چشماش رو روی تو بسته توهم شبیه خودش رفتار کن
🐯ایکاش میمردم
سانا:اینو نگو
🐯میشه تو مثل اون باهام سرد نشی
سانا:قول میدم همیشه باهات مهربون باشم
🐯تو همیشه بهترین دوستم بودی
سانا:چیزه دیگه ای میگفتی میزدمت

Mafia Love❤Where stories live. Discover now