|دریا|

71 24 85
                                    

~

زووآ همون‌طور که پشتش به همسرش بود و لباس های بلند و پر از مهره و مرواریدشو از بدنش خارج میکرد با همون تن صدای آروم همیشگی همسرش رو از نوع تنبیه فرزندشون سرزنش میکرد..

_نمیخوام توی روابط پدر پسریتون دخالت کنم الکس اما زین همین الان هم بقدر کافی احساس تنهایی می‌کنه..شرکت نکردنش توی مراسم تاج گذاری پدرش قراره کلی بهش حس بد بده عزیزم..اون اینطوری از هردومون دور ..

با حلقه شدن دستای همسرش دور کمر و بدن نیمه لختش سمتش برگشت:متوجه حرفام شدی شاهزاده؟

الکس لبخندی زد و زیبایی همسرش و توی دلش تحسین کرد..طره موی بلند و مشکی همسرش که روی صورتش بود و به بازی گرفت و مثل خود زووآ با لحن آروم گفت:نگرانیت رو درک میکنم ملکه آینده .. اما من زین و به خوبی میشناسم!تا از کارش عبرت و درس نگیره اونو متوقف نمیکنه.. نمی‌خوام وقتی کار از کار گذشت پسرمون پی به عواقب کارش ببره .. زین کله شق و لحبازه باید رام بشه عزیزم!

زووآ چشماشو توی حدقه چرخوند و دوباره پشت به الکس برگشت و مشغول پوشیدن لباس بلند خوابش شد:داری درمورد پسرمون حرف میزنی دیگه الکس؟نه یکی از اسب های وحشی جنگل که نیاز به رام شدن داره !..

الکس آروم به تشبیه و لحن همسرش خندید و شونه لخت همسرش رو بوسید..زووآ برای الکس بی نهایت شیرین بود...

رو پاشنه پاش چرخید و قدم هاشو سمت تخت برداشت:زین جدای از اینکه پسرمونه جانشین منه زووآ..باید خودسری و یک دنده بودن رو بس کنه..

تقریبا بدنش رو روی تخت خواب نرم پرت کرد:این سرزمین و دریا همچین شخصی رو به عنوان شاه و محافظ نمی پذیرند...زووآ...تو حالت خوبه ؟!..

با دیدن زووآ که خم شده بود و دستشو روی قفسه سینش می‌فشرد حرفشو قطع کرد و قدم های تند و سریعش رو سمتش برداشت..

زووآ بعد آروم شدن تپش های قلبش و محو تر شدن درد عمیق قفسه سینش سرش رو روی شونه همسرش که توی گوشش زمزمه میکرد و با کف دستش قفسه سینش رو ماساژ میداد گذاشت:هییییش...شیرینم...من طاقت درد کشیدنت رو ندارم عزیز دلم..نفس های عمیق بکش...

سرش رو از شونه همسرش جدا کرد و به چشم های آبی و نگران مردش نگاه کرد..لبخند کمرنگ و بی جونی زد تا به همسرش بفهمونه بهتره..

الکس همسرش و روی دستاش بلند کرد و همون‌طور که سمت تخت می‌رفت توی گوش همسرش زمزمه کرد:فردا توی اولین فرصت باید طبیب به دیدنت بیاد..قلب بیمارت باید خیلی زود بهبود ببخشه به روح و روان نگرانم...

___________________________________________

_نه پیپو!من ناراحت نیستم پس توام نباید ناراحت باشی!

پسر کوچولوی چشم طلایی با اخم های توام رو به عروسکش گفت و سعی کرد متقاعدش کنه که نباید دلش بخواد تو مراسم تاج گذاری پدر زین شرکت کنه و ناراحت باشه .

|𝗗𝗘𝗦𝗘𝗢|Where stories live. Discover now