|رویا|

60 22 64
                                    

~

یک هفته تمام شاهزاده دریا خودش رو سرگرم کارای اداری دریا کرده بود و تمام روز رو کنار پسر عمش میگذروند..
عصر ها به سالن مورد علاقش می‌رفت و تمرین تیر اندازی میکرد و شب ها روی بالکن اتاقش می ایستاد و خیره به موج های تیره دریا ذهنش و رها میکرد..

نمیخواست ملاقاتی با پدرش داشته و بحث بی سر و ته دوباره ای بینشون رخ بده و این باعث شده بود بجز اتاقش و سالن رزم و دفتر اداری جای دیگه ای پا نگذاره.

پیرهن سفید خوابش که یقه اش باز بود و سینه ستبرش رو به نمایان میذاشت رو از تنش جدا کرد و نیمه لخت،
با قدم های سست روی تخت نشست و نفس سنگینش و با فوت بیرون فرستاد..
خودش و به عقب روی تخت انداخت و دستاش و دو طرف بدنش آزادانه روی تخت رها کرد..

مشغولیت ذهنی و خستگی،بدلیل کار تمام وقت این چند روزه باعث شده بود که شاهزاده دریا قدرت باز نگه داشتن خورشید هاشو نداشته باشه و بعد از چند پلک سنگین چشم هاشو ببنده.

صدای خنده ای که نمیدونست متعلق به کیه کنجکاوش کرده بود اما همه جا رو سیاه میدید..

سعی کرد سر برگردونه که صاحب صدای خنده مانعش شد:هی شاهزاده دریا کمتر وول بخور!

زین نا خواسته مست حرکت دست بین موهاش و نوازش های غریبه، از حرکت کردن و وول خوردن دست برداشت..

انگشت های کشیدش به آرومی شقیقش رو نوازش کردن و صداش این بار واضح تر به گوش رسید:تو هنوز به سوالات من جواب ندادی شاهزاده!

و زین اینبار تونست تشخیص بده..صدایی که در عمیق ترین و گوشه ترین قسمت ذهنش به یادگاری گذاشته شده بود..صدای نرم پسر جنگل..

خنده ریزش این بار باعث کش اومدن لب های زین هم شد..

دستشو مابین ته ریش زین کشید اما این بار با صدایی که برای یک پسر شش_هفت ساله نبود بلکه متعلق به یک مرد پخته بود زمزمه کرد:درخت ها رو دنبال کن زینی!

و زین محو آرامش تن‌ اون صدا بود‌..و فکر میکرد نکنه بعد از چرتی که قرار بود بزنه روحش توسط خدای ماه پرکشیده و حال داره باهاش صحبت می‌کنه..؟

_زین..هی مرد! لبخند زدن و بس کن و همین الان چشمات و باز کن تا یکی از همون تکنیک های رزمی خودت رو روت پیاده نکردم!

با کرختی که توی تموم تنش پیچیده بود چشم هاشو باز کرد‌‌..و با درک اینکه اون صحنه های شیرین خواب بوده دوباره چشم هاشو بست

لویی اخم هاشو بیشتر توی هم کشید و دستشو روی کمرش گذاشت و با پایی که روی زمین ضرب گرفته بود منتظر بود تا شاهزاده موقعیت مکانی و زمانی حال رو درک کنه .

غلتی زد و همزمان پاهاش که پایین تخت آویزون بود رو جمع کرد.
با صدای گرفته و بمش غر زد:دلیل خراب کردن رویای شیرینم چیه لویی؟!

|𝗗𝗘𝗦𝗘𝗢|Kde žijí příběhy. Začni objevovat