مدتی میشد که ضربان قلب جونمیون بیش از حد یکنواخت بود.حتی گاهی مطمئن نبود اصلا قلبش میزنه یا نه...؟صدای بسته شدن محکم در به همراه داد و فریاد رو از واحد کناری میشنید و به این فکر میکرد که اون هم زمانی اینطوری عصبانی میشد و جریان خون در سراسر بدنش به جوش میاومد.
و حالا اون تنها بود.. به همراه زخم هایی که یادآور زشتی از درد های گذشته بودن.
این بار صدای شکسته شدن چیزی از واحد خودش- قاب عکسی رها شده روی موزاییک کف اتاق پوشیده از خرده ریزه های شیشه..آخرین عکس دو نفره، آخرین یادگار از گذشته.
به یاد آوردن چشم های بلوطی رنگ و لبخند رمزآلود چانگمین دیگه جونمیون رو غمگین نمیکرد.این روزها وقتی به آخرین حرف های چانگمین فکر میکرد دیگه اشک نمیریخت. این بار وقتی کلمات از ذهنش عبور میکردن، احساس کرختی و بی حسی تا ته استخوانش رو در بر میگرفت.
"بالاخره که یه روز قرار بود تمومش کنیم، خودتم اینو میدونستی. باید با این حقیقت که هیچ چیز ابدی نیست رو به رو بشی!"
انگار درست بعد از اینکه فهمید چجوری بایسته، سقوط کرده بود. در همچین لحظاتی که جونمیون به حرف های چانگمین فکر میکرد، متعجب بود که چطور اونموقع این تفکر رو نداشت؟
خرده های شیشه رو توی پلاستیک زباله ریخت و داخل سطل انداخت.البته که عکس هم به همین سرنوشت دچار شد.
حالا دیگه صدایی از واحد کناری نمیومد. باز هم صدای بسته شدن در و این بار تق تق کفش هایی در راهرو که انگار مقصدشون آسانسور بود. حتما سوهیون بود، دوست دختر همسایه اش، چانیول. اونا شش ماه پر آشوب رو باهم بودن. جونمیون و هم اتاقیش سهون بیشتر بحث ها و مشاجره شون رو از پشت دیوار شنیده بودن.
این بار جونمیون صدای هق هقی شنید، از اون گریه ها که فقط تو فیلما دیده بود. درد تیزی رو در شقیقه هاش حس کرد. این اولین باری نبود که جونمیون به خاطر همسایه پر سر و صداش سردرد میگرفت.
هیچ ایده ای نداشت چرا اما یهو به سمت فریزر کوچیکشون رفت و یه ظرف بستنی برداشت و قبل از اینکه به سمت در واحد کناری پرواز کنه سریع یه قاشق کوچک هم از کابینت پیدا کرد.
"هی، حالت خوبه؟-"
"هیونگ!"
چانیول سریع از جا بلند شد،جونمیون رو محکم در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه اون گذاشت.
"باور-نمیکنی-امروز-چیشد!"
و همراه با گفتن کلماتی منقطع و مبهم جونمیون رو روی مبل نشوند. جونمیون قصد نداشت به این زودی به دیدن چانیول بیاد.. با این واکنش مشخص بود این بار بدحور گیر افتاده."سوهیون باهات بهم زد؟"
"سوهیون باهام بهم زد!" با بغض گریه کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. "من نمیدونم رفتن چانگمین بعد از فارغ التحصیلی چقدر برات سخت بوده، اما این.. این بدترین اتفاقیه که برای من افتاده!"
YOU ARE READING
Through the Walls [Persian]
Fanfiction...درد تیزی رو در شقیقه هاش حس کرد.این اولین باری نبود که جونمیون بخاطر همسایه پر سر و صداش سردرد میگرفت... ژانر : برشی از زندگی،کالج کاپل : چانهو نویسنده : bespokenboy مترجم : lexin (این فیکشن ترجمهای میباشد)