بدنش رو کش و قوسی داد، با برخورد دستش به جسمی گرم ناخوداگاه زیر لب زمزمه کرد " ببخشید" هنوز نیمه خواب بود. چند لحظه ای نگذشته بود که سریع چشمانش رو باز کرد، اونوقت، چهره ی جونمیون رو در نزدیکی خودش دید. نور خورشید راهش رو پیدا کرده و روی چهره ی زیبای اون تابیده بود.جونمیون به رویا شباهت داشت، رویایی که وقتی از خواب بیدار میشدی، قلبت از واقعی نبودنش درد میگیرفت.
خواب الود فکر کرد که شاید جونمیون یک وهم و خیاله، چون امکان نداشت که وجود یک نفر در این حد زیبا باشه. وقتی انگشتانش رو روی گونه ی جونمیون گذاشت، تا حدودی انتظار داشت که این سراب ناپدید بشه. اینکه بعدش جونمیون هنوز اونجا بود، بی شباهت به معجزه نبود.
دستش رو پایین تر اورد، چونه کوچیکش رو گرفت و با نوک انگشت شستش لب پایینش رو نوازش کرد، با این اینکار لب های جونمیون به نرمی از هم باز شدن و چانیول به خودش اجازه داد که به این منظره زیبا خیره بشه.
" واقعا معذرت میخوام هیونگ" به نرمی گفت و نفس عمیقی کشید.
"انقد... معذرت خواهی ..نکن" جونمیون با صدایی گرفته زمزمه کرد، چشماش هنوز بسته بودن.
" از کی بیداری هیونگ؟!"
بی توجه به سوالی که چانیول پرسیده بود چشماش رو باز کرد و به اون خیره شد " قرار نبود روی کاناپه بخوابی؟"
" ها..چطوری سر از اینجا درآوردم؟ لابد باز تو خواب راه رفتم"
" و خیلی تصادفی به تخت گرم و نرمت برگشتی، چقدر قانع کننده"
"نمیدونم، اما حداقل خوبه اینجا کنار تو جام امنه! یه بار رفتم پایین پله ها خوابیدم"
" تو واقعا برای خودت خطرناکی" جونمیون نالید.
" خوبیش اینه که تو اینجایی تا از من مراقبت کنی هیونگ"
" آره اوکی"
چانیول نیشخندی زد. جونیمون واقعا صبح ها بد خلق میشد. " نمیخوای پاشی؟"
"نه"
" باشه پس هر چقدر دلت میخواد بخواب، من که میرم"
" نه" جونمیون باز هم مخالفت کرد " اگه این تخت رو ترک کنی آسیب بدی می بینی"
"حرف بی معنی نزن هیونگ، آخه تو چطوری میتونی جلوی منو بگیری؟"
جونمیون هووفی کشید و با چرخیدن روی تخت، خودش رو روی بدن چانیول انداخت و اون رو بین ملحفه ها محبوس کرد. خب این بد نیست چانیول فکر کرد، خوابیدن تو این شرایط اصلا یه اسیب حساب نمیشد.
چانیول تلاش میکرد تا سر حرف رو باز کنه، اما جونمیون خیلی مختصر و اروم جواب میداد..حتی گاهی جواباش به هیچ کلمه ای شباهت نداشتن. در نهایت چانیول تسلیم شد و تصمیم گرفت روی موضوع مهم تری مثل اینکه اون الان کاملا به بدن جونمیون چسبیده بود تمرکز کنه.
با احساس چیز سفتی که به رانش فشار میاورد، جونمیون چهره اش رو درهم کشید و کمی خودش رو جابه جا کرد. بعد ناخوداگاه اون چیز رو گرفت تا از خودش دورش کنه و به ادامه خوابش برسه. با اینکار، چانیول به خودش لرزید و با نفس های بریده بریده به سرعت خودش رو از تخت بیرون کشید.
" اگه..اگه مشکل نداری من دیگه پاشم هیونگ" من من کنان فرار کرد.
جونمیون هومی گفت و بعد سعی کرد با وجود درد تیزی که در شقیقه اش پدیدار شده بود چشماش دوباره به خواب برن، با صدای آهسته جریان آب و سشوار چند باری هوشیار شد اما در نهایت تونست خودش رو مهمون خواب بکنه.
وقتی جونمیون از خواب بیدار شد، باز مدتی طول کشید تا بلند بشه و روی تخت بشینه. برای چند دقیقه، به لکه های سیاه رنگ روتختی چانیول خیره شد. در ذهنش چانیولی رو تصور کرد که روی تخت نشسته و نقاشی می کشید.. و بعد با حواس پرتی مقداری رنگ رو روی تخت ریخته بود.
داشت آب جوشیده شده رو درون کاسه های نودل میریخت که بالاخره جونمیون از اتاق بیرون اومد، اون یکی از تیشرت های قدیمی چانیول رو پوشیده بود.
"صبح بخیر" جونمیون خمیازه ای کشید و چشمانش رو مالوند. " نمیخواستم همون لباسارو بپوشم.. خب کثیف شده بودن و ...امیدوارم مشکلی باهاش نداشته باشی"
" ندارم!" چانیول خیلی سریع جواب داد و به نرمی اضافه کرد "بهت میاد"
جونمیون کلماتی نامشخص زیر لب زمزمه کرد و کنار چانیول نشست، کمی این پا و اون پا کرد بعد به ارومی سرش رو روی میز گذاشت.
" حالت خوبه هیونگ؟ برای صبحانه چی دوست داری بخوری؟"
" اگه میشه قهوه لطفا"
" ببخشید هیونگ اما من قهوه ندارم.."
جونمیون کمی سرش رو بلند کرد و با ناباوری به چانیول خیره شد " تو واقعا عجیب غریبی.. نگو که سحر خیز هم هستی؟"
" آره معلومه" چانیول مغرورانه جواب داد.
"تو یه هیولایی"
"قبلا بهم گفتن" نیشخندی زد و ابرو بالا انداخت. جونمیون قبل از اینکه دوباره سرش رو روی میز بگذاره سقلمه ای بهش زد.
"بیا بعدا یه سر بریم استارباکس"
" حتما بیب "
چانیول انقدر راحت از این کلمه استفاده کرد که باعث تعجب هردوشون شد. خوشبختانه صورت جونمیون بین بازوهاش پنهان بود و چانیول نمی تونست متوجه سرخ شدنش بشه.
"تو یه ماشین داری آره؟"جونمیون پرسید.
" آه آره.چطور؟"
" پس میتونیم امروز باهاش بریم پارک؟"
"خب، قضیه اینه که.." چانیول با مکث صحبت کرد، انگار میخواست کلماتش رو با دقت انتخاب کنه " ماشین داشتم، اما الان در دسترس نیست"
"تصادف کردی نه؟"
"نخیر دادمش به سرویس!" چانیول با اوقات تلخی گفت " نمیدونم چرا انقدر کم بهم اعتماد داری هیونگ.. تو خودت ماشینت کجاست؟"
" دست سهونه، آخر هفته ها خارج از شهر کار میکنه و ماشین من رو قرض میگیره"
"انقدر بهش اعتماد داری؟"
" پول بنزین رو اون میده" جونمیون به سادگی گفت.
" فهمیدم..خب میتونیم با اتوبوس بریم"
جونمیون چین ریزی به بینی اش داد که از چشم چانیول دور نموند."مشکل چیه هیونگ؟ از ترانزیت عمومی خوشت نمیاد؟"
" نه باهاش اوکیم..فقط اینکه هر سری ازشون استفاده میکنم یکی هست که..که با نزدیک شدن بیش از اذیتم کنه... واقعا آزاردهنده ست"
" اگه من کنارت باشم کسی نمیتونه اذیتت کنه" چانیول موقرانه قول داد " فقط قبلش لطفا پیراهنت رو عوض کن"
"چرا؟"
چانیول نمی خواست اعتراف کنه جونمیون با پوشیدن پیراهن گشاد و موهای نامرتبش زیادی خواستنی بنظر میرسه.
" میخوام که برای خوردن غذا بریم یه جای خوب" چانیول لبخند زد " از اونجایی که داریم میریم سر قرار"
" اوه اوکی. تقریبا فراموش کرده بودم که ما با هم قرار میزاریم" جونمیون گفت و با بی حواسی طره موهای روی پیشانی اش رو کنار زد.
" یا مسیح..هیونگ! بنظرت دوست پسرت چه احساسی بهش دست میده وقتی همچین حرفی بهش میزنی؟"
با اینکه لحن چانیول آروم و شوخ طبعانه بود ، اما در قلبش اصلا خونسرد نبود... چانیول فهمید که حتی تظاهر به دوست پسر جونمیون بودن بیشتر از تمام رابطه هایی که تا الان داشت بهش حس خوبی میداد.---------------------
این پارت یه کوچولو زودتر از موعد آپ شد..😃
امیدوارم از داستان لذت ببرید و بهش یه عالمه عشق بدید✨خوشحال میشم اگه نظراتتون راجع به کاراکتر ها و احساساتشون رو بخونم پس از ووت و کامنت دادن دریغ نکنید..💕
دوستتون دارم.
بوس.❤️
YOU ARE READING
Through the Walls [Persian]
Fanfiction...درد تیزی رو در شقیقه هاش حس کرد.این اولین باری نبود که جونمیون بخاطر همسایه پر سر و صداش سردرد میگرفت... ژانر : برشی از زندگی،کالج کاپل : چانهو نویسنده : bespokenboy مترجم : lexin (این فیکشن ترجمهای میباشد)