وقتی چانیول فهمید که جونمیون و جونگین واقعا با هم قرار میزارن، احساسات عمیق و سرکوب شده اش نسبت به جونمیون دوباره شدت گرفت. عاشق جونمیون شدن خیلی ساده بود، اما فراموش کردنش خیلی سخت..
چانیول آخر هفته هاش رو با غریبه ها میگذروند. این اواخر حتی خوابیدن با مردها رو هم امتحان کرد، به این امید که شاید بتونه تیزی دردآوری که قلبش رو آزار میداد از بین ببره و یا شاید..به تصوراتش راجع به جونمیون جون ببخشه. اما این تلاش ها چیزی رو تغییر نمیداد، اون احساس دیگه تکرار نمیشد. مثل اینکه سنگی راه نفسش رو سد کرده بود، سنگی که حتی اگه در حد مرگ خون سرفه میکرد تنهاش نمیزاشت. پس چانیول تصمیم گرفت که با این درد کنار بیاد. و شاید این کم و بیش راه مناسبی بود، چون دیگه وقتی تصادفا اسم جونمیون رو در مکالمه ای می شنید کمتر احساس ناراحتی میکرد.
اما وقتی ساعت دو نیمه شب گوشیش زنگ خورد و اسم جونمیون هیونگ روش نقش بست، درد پنهان قلبش دوباره جون گرفت.
چانیول شوکه به اسکرین گوشی نگاه میکرد. حتی وقتی به هم نزدیک بودن جونمیون هیچوقت این ساعت از شب بهش زنگ نمیزد. اخیرا هم که اصلا با هم صحبت نکرده بودن. پس این زنگ، یا به معنی مست بودن جونمیون بود و یا اینکه تو دردسر افتاده بود. پس فورا فایل فیزیکی که داشت روش کار میکرد رو بست و گوشی رو جواب داد.
" هیونگ؟" نگران پرسید.
با نشنیدن جوابی نگران تر شد" هیونگ اونجایی؟ صدمه دیدی؟ چی شده؟"
" چانیول... مهم نیست، نباید زنگ میزدم. ببخشید که بیدارت کردم"
" الان خونه ای؟"
" آره اما همه چی خوبه، من خوبم. الان قطع میکنم. شبت بخیر"
" هیونگ، صبر-"و تماس قطع شد.
ترس و آدرنالین به رگ های چانیول وارد شد پس سریع بعد از برداشتن کلیداش خودش رو به واحد جونمیون رسوند.
محکم در میزد اما هیچ جوابی نمی گرفت، نفس مضطربی کشید و با تکیه دادن به در گوشیش رو برداشت و بهش زنگ زد.
" هیونگ! هیونگ، میدونم اونجایی پس در و باز کن."
وقتی جونمیون در رو باز کرد، چانیول سر تا پاش رو نگاه انداخت. با دیدن بالا و پایین شدنای نامنظم قفسه سینه اش و چشمای متورم و قرمزش قلبش یه تپش جا انداخت. بی اختیار جلو رفت و بهش نزدیک شد. بدنش جونمیون رو به یاد داشت- دست راستش رو پشت کمر اون گذاشت و دست دیگرش رو بین موهاش برد. پشت گردنش رو دایره وار نوازش کرد و وقتی متوجه آروم تر شدن پسری که در آغوش گرفته بود شد، گرمایی وجودش رو در بر گرفت.
" بیا هیونگ، بیا بشینیم" زیر لب گفت.
جونمیون اما واکنشی نداد و حرکتی نکرد، پس چانیول اون رو بغل گرفت و به سمت کاناپه برد. اون درک میکرد که جونمیون الان تو مود مناسبی برای حرف زدن نبود پس به آرومی بهش گفت " هر وقت که اماده بودی لطفا بهم بگو که چی شده"
جونمیون سرفه ای کرد و با تکون داد سرش به نشانه موافقت دوباره صورتش رو در شونه ی چانیول پنهان کرد.
" پدرم" جونمیون بالاخره سکوتش رو شکست " دوباره توی بیمارستانه"
" دوباره؟ مگه بار اول چی شده بود؟" این اولین بار که درباره بیمار بودن پدر جونمیون چیزی می شنید.
جونمیون اولش مردد شد اما بعد توضیح داد که چطور دیمنشیا و پریشانی پدرش باعث شده بود که در بیمارستان بستری بشه.
" اما اینبار" جونمیون بینی اش رو بالا کشید و ادامه داد "نصفه شب از خونه بیرون رفته و سر از یه شهر دیگه درآورده، توی یه پارکینگ مخروبه پیداش کردن، سرمازده شده بود و تقریبا داشت دستش رو از دست میداد"
" خدای من" چانیول نفس سنگینی کشید " الان حالش بهتره؟ تو خوبی؟"
" فکر میکنن قصد خودکشی داشته و میخوان ببرنش مرکز توانبخشی.، اما اون فقط هیچی یادش نمیاد.. سنش بالا رفته و ذهنش داره بهش خیانت میکنه، اون دیگه پدرم نیست"
دوباره شروع به گریه کرد. چانیول پشتش رو مالید و اشک های صورتش رو کنار زد " البته که هنوزم پدرته، گفتی فقط چند بار اینطوری شده درسته؟ فقط بهش زمان بدید، حالش بهتر میشه"
صدای چانیول تسکین دهنده و بدنش گرم بود. جونمیون میتونست ورود آرامش به سلول های بدنش رو حس کنه.
" کاش وقتی حال پدرم خوب بود بیشتر میرفتم خونه" جونمیون زمزمه کرد. نمیدونست چرا داره این حرفارو به چانیول میزنه، فقط قلبش دیگه تحمل نداشت.. خیلی وقت بود که همه چیز رو توی خودش ریخته بود.
" چون سرم شلوغ بود هر سال فقط یکی دوبار میرفتم خونه. وقت گذروندن با خانوادم باید از هر چیزی برام مهمتر می بود "
" هیونگ، تو هیچ زمانی رو بیهوده نگذروندی. تو مجبور بودی برای داشتن بعضی چیزا از چیزای دیگه بگذری. توی این مسیر تو رشد کردی و یاد گرفتی این همون چیزی نیست که والدینت هیمشه میخواستن؟"
" میخوام همین الان به کره برگردم. میخوام دوباره بابامو ببینم، و همچنین مادرم، چون نمیدونم کی قراره از دستشون بدم. هیچوقت دلتنگ خونه نبودم اما لعنتی من الان فقط میخوام برگردم"
" هی هی، " چانیول به نرمی گفت " میدونم دلت براشون تنگ شده، اما بدون فکر عمل نکن خب؟ فکر نکنم اونا الان بخوان تو همه چیزو ول کنی و بری دیدنشون. دو هفته بعد هم امتحاناتت شروع میشن یادت رفته؟"
" فاک به امتحانا" جونمیون نالید، حق با چانیول بود.
گوشه لبای چانیول بالا رفتن و کمی از دندوناش نمایان شدن. جونمیون مدت ها بود که این لبخند رو ندیده بود.
" دو هفته" چانیول قاطعانه گفت " دو هفته تا تعطیلات بهاری مونده، بعدش میتونی بری و خانواده ات رو ببینی"
جونمیون سرش رو تکون داد " دو هفته خیلی زیاده... هر چیزی میتونه توی دو هفته اتفاق بیفته"
" فقط دو هفته صبر کن هیونگ، من بهت قول میدم که هم حال پدرت و هم حال مادرت خوب میشه. میدونم به امتحانا اهمیت نمیدی اما خب پس شاگردات چی؟ کلاس اولی هات؟ قرار نبود قبل از تعطیلات بهاری یه برنامه خاص براشون داشته باشی؟"
جونمیون سرش رو بلند کرد و با تعجب محسوسی گفت " حق با توعه. اونا قراره سرود بخونن، اما تو از کجا میدونی چانیول ؟"
" البته که میدونم" چانیول ریشخندی زد " تو تمام سال داشتی درباره این حرف میزدی"
" باورم نمیشه به همه چیزایی که میگفتم گوش میدادی"
" هیونگ، تو هر چیزی بخوای بگی من همیشه هستم که بشنوم، اینو میدونستی؟"
جونمیون نمیتونست چیزی بگه، قلبش مملو از احساس قدردانی بود.
" حتی فکرشم نمیکنی چقدر برام باارزشه" بالاخره گفت، شک داشت که چانیول متوجه عمق حرفاش بشه. اما چانیول خندید، از اون خنده هایی که دندوناش رو به نمایش میزاشت و به جونمیون این اطمینان رو میداد که همه چیز خوبه.
ESTÁS LEYENDO
Through the Walls [Persian]
Fanfic...درد تیزی رو در شقیقه هاش حس کرد.این اولین باری نبود که جونمیون بخاطر همسایه پر سر و صداش سردرد میگرفت... ژانر : برشی از زندگی،کالج کاپل : چانهو نویسنده : bespokenboy مترجم : lexin (این فیکشن ترجمهای میباشد)