•part 16 [End]•

131 25 57
                                    


دو سال بدون دیدن چهره ی چانیول گذشت. در این دو سال جونمیون اگرچه احساس تنهایی میکرد و روزهای سختی رو گذرونده بود اما انگار الان و در این لحظه تنهایی ای رو حس میکرد که تا حالا تجربه نکرده بود. فردا روز فارغ التحصیلی سهون بود و جونمیون بعد از دوسال اینجا ایستاده بود. اینجا، روبه روی آپارتمان سابقش. جایی که برای آخرین بار چانیول رو کنار خودش داشت. جایی که چندین ماه پیش قلبش رو جا گذاشت و با پای خودش احساسش رو ترک کرد.

جونمیون به خودش اجازه نداد که برای مدت طولانی غمگین بمونه. سر خودش رو با کار گرم میکرد، خودش رو مشغول بچه های شیرینی میکرد که دنیاشون با دنیای بزرگترها خیلی تفاوت داشت. اما هر از گاهی، به خودش میومد و میدید که دلش برای خنده های چانیول، صداش و گرمای وجودش تنگ شده. به خودش میومد و میدید که دلتنگ روزهاییه که کنار چانیول بود و بی هدف روزهاشو با اون میگذروند.

در حالی که سهون آمادگی های لازم برای جشن خودش رو انجام میداد، جونمیون تصمیم گرفت بیرون بره و شهری رو که زمانی خونه اولش بود بگرده. مناظر آشنای مقابلش حالا براش ناآشنا بودن و بهش احساس غریبگی میدادن. قبل از اینکه به اینجا برسه، قصد داشت چانیول رو سوپرایز کنه و به دیدنش بره اما وقتی از سهون شنید که چانیول دوباره داره با سوهیون زندگی میکنه خواسته اش رو پس ذهنش دفن کرد. اگر هر کس دیگه ای بود، جونمیون اهمیتی نمیداد و به دیدنش میرفت اما سوهیون.. انگار تاریخ دوباره تکرار شده بود و به جونمیون می فهموند که امید داشتن برای اون فقط یه زهر بدون دواست.

کامیون غذایی که کنار خیابون پارک کرده بود، همونی بود که جونمیون و سهون همیشه ازش چیزبرگر میخریدن و تو راه برگشت به آپارتمانشون میخوردن. کیف پولش رو از جیب درآورد تا ببینه آیا دلار کافی برای خریدن چیزبرگر داره یا نه. اما تنها چیزی که گیرش اومد فقط برای خریدن یه بسته آدامس کافی بود. اون گوشه کیفش یه تیکه کاغذ آشنا دید، وقتی بازش کرد  لبخند تلخ و شیرنی روی لب هاش نشست. همون طراحی انیمه ای بود که چانیول دو سال قبل بهش هدیه داده بود.

به آپارتمان سهون برگشته بود تا ازش مقداری دلار قرض بگیره، چند قدم مونده صدای ضعیفی رو از داخل شنید و متوجه شد که در بازه.

" ممنون که دعوتم کردی، اما من بعد از ظهر باید برم آزمایشگاه..."

"صبر کن، نه، لطفا" صدای سهون بود. " اون الان برمیگرده، فقط چند دیقه دیگه هم بمون"

" کی؟ جونگین؟"

"نه-"

جونمیون تق آرومی به در زد و بعد وارد شد. با ورودش هردوی اونا متعجب بهش نگاه کردن. سهون با رضایت و چانیول.. جوری که انگار روح دیده بود.

" من یکم بیرون کار دارم" سهون گفت " شما دوتا حرف بزنید"

جنگ احساسات پیچیده ی چانیول باعث سکوتش شده بودن. حالات صورتش به سرعت تغییر میکردن انگار که  نمیدونست چقدر و چطور باید واکنش نشون بده. در نهایت چیزی که پیروز شد لبخندی لرزان و نامطمئن بود.
"هیونگ؟"

Through the Walls [Persian]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang